دوش میآمد و رُخساره برافروخته بود
تا کجا باز دلِ غمزدهای سوخته بود
رسم عاشق کُشی و شیوه شهرآشوبی
جامهای بود که بر قامت او دوخته بود
جانِ عُشاق سِپَندِ رخِ خود میدانست
و آتش چهره بدین کار برافروخته بود
گر چه میگفت که زارت بکُشم میدیدم
که نهانش نظری با منِ دلسوخته بود
کفر زلفش ره دین میزد و آن سنگین دل
در رَهَش مشعلی از چهره برافروخته بود
دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود
در نظربازی ما بیخبران حیرانند / من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی / عشق داند که در این دایره سرگردانند
جلوهگاه رُخ او دیدهٔ من تنها نیست / ماه و خورشید هم این آینه میگردانند
عهد ما با لب شیریندهنان بست خدا / ما همه بنده و این قوم خداوندانند
مُفلسانیم و هوای مِی و مُطرب داریم / آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند
وصف رخساره خورشید ز خفاش مپرس / که درین آینه صاحب نظران حیرانند
لاف عشق و گِلِه از یار؟ زهی لاف دروغ! / عشقبازانِ چنین مستحق هجرانند
مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار / ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند
گر به نِزهتگه ارواح بَرَد بوی تو باد / عقل و جان، گوهرِ هستی، به نثار افشانند
زاهد از رندی حافظ نکند فهم مُراد
دیو بُگریزد از آن قوم که قرآن خوانند
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وان که این کار ندانست در انکار بماند
اگر از پرده برون شد دلِ من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند
صوفیان واستدند از گرو می همه رَخت
دلقِ ما بود که در خانه خمار بماند
خرقه پوشانِ دگر مست گذشتند و گذشت
قصه ماست که در هر سر بازار بماند
هر می لعل کز آن دست بلورین ستدم
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند
جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند
گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس
شیوه او نشدش حاصل و بیمار بماند
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
داشتم دلقی و صد عیب مرا میپوشید
خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند
بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد
که حدیثش همه جا در در و دیوار بماند
به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی
شد که بازآید و جاوید گرفتار بماند
ابر آذاری برآمد باد نوروزی وزید / وجهِ می میخواهم و مطرب که میگوید رسید
شاهدان در جلوه و من شرمسار کیسه ام / بار عشق و مفلسی صعب است، میباید کشید
قحط جود است آبروی خود نمی باید فروخت / باده و گل از بهای خرقه می باید خرید
گوییا خواهد گشود از دولتم کاری که دوش / من همی کردم دعا و صبح صادق می دمید
با لبی و صد هزاران خنده آمد گل به باغ / کز کریمی گوییا در گوشه یی بویی شنید
دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک / جامه یی در نیکنامی نیز می باید درید
آن لطایف کز لب لعل تو من گفتم که گفت؟ / وآن تطاول کز سر زلف تو من دیدم که دید؟
عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق / گوشه گیران را ز آسایش طمع باید برید
تیر عاشق کش ندانم بر دل حافظ که زد
اینقدر دانم که از شعر ترش خون میچکد
صبا به تهنیتِ پیرِ می فروش آمد *** که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد
هوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشای *** درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد
تنور لاله چنان برفروخت باد بهار *** که غنچه غرقِ عرق گشت و گل به جوش آمد
بگوشِ هوش نیوش از من و به عشرت کوش *** که این سخن سحر از هاتفم بگوش آمد
ز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموع *** به حکم آنکه چو شد اهرمن سروش آمد
ز مرغ صبح ندانم که سوسنِ آزاد *** چه گوش کرد که باده زبان خموش آمد
چه جای صحبت نامحرم است مجلسِ انس *** سر پیاله بپوشان که خرقه پوش آمد
ز خانقاه به میخانه می رود حافظ
مگر ز مستی زهدِ ریا به هوش آمد
دوش از جناب آصف پیک بشارت آمد *** کز حضرت سلیمان عشرت اشارت آمد
خاک وجود ما را از آب دیده گل کن *** ویران سرای دل را گاه عمارت آمد
این شرح بینهایت کز زلف یار گفتند *** حرفیست از هزاران کاندر عبارت آمد
عیبم بپوش زنهار ای خرقه می آلود *** کان پاک دامن اینجا بهر زیارت آمد
امروز جای هر کس پیدا شود ز خوبان *** کان ماه مجلس افروز اندر صدارت آمد
بر تخت جم که تاجش معراج آفتاب است *** همت نگر که موری با آن حقارت آمد
از چشم شوخش ای دل ایمان خود نگهدار *** کان جادوی کمانکش بر عزم غارت آمد
آلودهای تو حافظ فیضی ز شاه درخواه *** کان عنصر سماحت بهر طهارت آمد
دریاست مجلس او دریاب وقت و دُر یاب
هان ای زیان رسیده وقت تجارت آمد
باشد ای دل که در میکدهها بگشایند *** گره از کار فروبسته ی ما بگشایند
اگر از بهر دل زاهد خودبین بستند *** دل قوی دار که از بهر خدا بگشایند
به صفای دل رندان صبوحی زدگان *** بس در بسته به مفتاح دعا بگشایند
گیسوی چنگ ببرید به مرگ می ناب *** تا همه مغبچگان زلف دوتا بگشایند
نامه تعزیت دختر رز بنویسید *** تا حریفان همه خون از مژهها بگشایند
در میخانه ببستند خدایا مپسند *** که در خانه تزویر و ریا بگشایند
حافظ این خرقه که داری تو ببینی فردا
که چه زنار ز زیرش به جفا بگشایند
نقد صوفی نه همه صافی بیغش باشد *** ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد
صوفی ما که ز ورد سحری مست شدی *** شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد
خوش بود گر محک تجربه آید به میان *** تا سیه روی شود هر که در او غش باشد
خط ساقی گر از این گونه زند نقش بر آب *** ای بسا رخ که به خونابه منقش باشد
ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست *** عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
غم دنیی دنی چند خوری باده بخور *** حیف باشد دل دانا که مشوش باشد
دلق و سجاده حافظ ببرد باده فروش
گر شرابش ز کف ساقی مه وش باشد
رونق عهد شباب است دگر بستان را *** میرسد مژده ی گل بلبل خوش الحان را
ای صبا گر به جوانان چمن بازرسی *** خدمت ما برسان سرو و گُل و ریحان را
گر چنین جلوه کند مغبچه ی باده فروش *** خاکروب در میخانه کنم مژگان را
ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان *** مضطرب حال مگردان من سرگردان را
ترسم این قوم که بر دُردکشان میخندند *** در سر کار خرابات کنند ایمان را
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح *** هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
برو از خانه ی گردون به در و نان مطلب *** کان سیه کاسه در آخر بکُشد مهمان را
هر که را خوابگه آخر به دو مُشتی خاک است *** گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را
ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد *** وقت آن است که بدرود کُنی زندان را
حافظا می خور و رندی کُن و خوش باش ولی *** دام تزویر مکُن چون دگران قرآن را
دلی که غیب نمای است و جام جم دارد *** ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد
به خط و خال گدایان مده خزینه دل *** به دست شاهوشی ده که محترم دارد
نه هر درخت تحمل کند جفای خزان *** غلام همت سروم که این قدم دارد
رسید موسم آن کز طرب چو نرگس مست *** نهد به پای قدح هر که شش درم دارد
زر از بهای می اکنون چو گل دریغ مدار *** که عقل کل به صدت عیب متهم دارد
ز سر غیب کس آگاه نیست قصه مخوان *** کدام محرم دل ره در این حرم دارد
دلم که لاف تجرد زدی کنون صد شغل *** به بوی زلف تو با باد صبحدم دارد
مراد دل ز که جویم که نیست دلداری *** که جلوه نظر و شیوه کرم دارد
ز جیب خرقه حافظ چه طرف بتوان بست *** که ما صمد طلبیدیم و او صنم دارد
آخرین دیدگاهها