برچسب: حافظ

  • آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد ، صبر و آرام تواند به من مسکین داد

    آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد ، صبر و آرام تواند به من مسکین داد

    آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد
    صبر و آرام تواند به من مسکین داد

    وان که گیسوی تو را رسم تطاول آموخت
    هم تواند کرمش دادِ من غمگین داد

    من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم
    که عنان دل شیدا به لب شیرین داد

    گنج زر گر نبود کُنج قناعت باقیست
    آن که آن داد به شاهان به گدایان این داد

    خوش عروسیست جهان از ره صورت لیکن
    هر که پیوست بدو عمر خودش کاوین داد

    بعد از این دست من و دامن سرو و لب جوی
    خاصه اکنون که صبا مژده فروردین داد

    در کف غصه دوران دل حافظ خون شد
    از فراق رخت ای خواجه قوام الدین داد

    — معنای برخی از لغات:

    تطاول: جفا، جور، درازدستی، دستاندازی، ستم، ظلم، گردنکشی
    عنان: لگام ، زمام ، افسار
    کاوین: صداق، مهریه

  • چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست

    چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست

    حجاب چهره جان می‌شود غبار تنم
    خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم

    چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست
    روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم

    عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم
    دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم

    چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس
    که در سراچه ترکیب تخته بند تنم

    اگر ز خون دلم بوی شوق می‌آید
    عجب مدار که همدرد نافه خُتَنَم

    طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع
    که سوزهاست نهانی درون پیرهنم

    بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار
    که با وجود تو کس نشنود ز من که منم

    پی‌نوشت: قرائت غزل با صدای استاد موسوی گرمارودی است.

    معنی برخی از لغات:

    خوش اِلحان: خوش آواز
    طوف: گشتن، گرد چیزی گشتن
    تخته بند: پای در بند، محبوس، گرفتار، اسیر، دربند و حبس و اسارت تن

  • عقل و دل. عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش است

    عقل و دل. عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش است

    عقل و دل

    دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
    چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما

    ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون
    روی سوی خانه خمار دارد پیر ما

    در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم
    کاین چنین رفته‌ست در عهد ازل تقدیر ما

    عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش است
    عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما

    روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد
    زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما

    با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
    آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما

    تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
    رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما

    « حافظ »

  • فال حافظ طلب نکرده که امید است مراد باشد

    فال حافظ طلب نکرده که امید است مراد باشد

    دخترک آنقدر اصرار کرد که مجاب شدم یک فال از او بخرم. خودم هم بدم نمی آمد غزلی بخوانم. هر چند که خبری از خرقه در این فال نیست اما « در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست». گفتم بنویسم شما هم بخوانید:

    نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد
    که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد
    به مطربان صبوحی دهیم جامه چاک
    بدین نوید که باد سحرگهی آورد
    بیا بیا که تو حور بهشت را رضوان
    در این جهان ز برای دل رهی آورد
    همی‌ رویم به شیراز با عنایت بخت
    زهی رفیق که بختم به همرهی آورد
    به جبر خاطر ما کوش کاین کلاه نمد
    بسا شکست که با افسر شهی آورد
    چه ناله‌ها که رسید از دلم به خرمن ماه
    چو یاد عارض آن ماه خرگهی آورد
    رساند رایت منصور بر فلک حافظ
    که التجا به جناب شهنشهی آورد

  • گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ

    دوش می‌آمد و رُخساره برافروخته بود
    تا کجا باز دلِ غمزده‌ای سوخته بود

    رسم عاشق کُشی و شیوه شهرآشوبی
    جامه‌ای بود که بر قامت او دوخته بود

    جانِ عُشاق سِپَندِ رخِ خود می‌دانست
    و آتش چهره بدین کار برافروخته بود

    گر چه می‌گفت که زارت بکُشم می‌دیدم
    که نهانش نظری با منِ دلسوخته بود

    کفر زلفش ره دین می‌زد و آن سنگین دل
    در رَهَش مشعلی از چهره برافروخته بود

    دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت
    الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود

    یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
    آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود

    گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
    یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود

  • آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند

    در نظربازی ما بی‌خبران حیرانند / من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
    عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی / عشق داند که در این دایره سرگردانند
    جلوه‌گاه رُخ او دیدهٔ من تنها نیست / ماه و خورشید هم این آینه می‌گردانند
    عهد ما با لب شیرین‌دهنان بست خدا / ما همه بنده و این قوم خداوندانند
    مُفلسانیم و هوای مِی و مُطرب داریم / آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند
    وصف رخساره خورشید ز خفاش مپرس / که درین آینه صاحب نظران حیرانند
    لاف عشق و گِلِه از یار؟ زهی لاف دروغ! / عشقبازانِ چنین مستحق هجرانند
    مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار / ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند
    گر به نِزهتگه ارواح بَرَد بوی تو باد / عقل و جان، گوهرِ هستی، به نثار افشانند
    زاهد از رندی حافظ نکند فهم مُراد
    دیو بُگریزد از آن قوم که قرآن خوانند

  • خرقه رهنِ می و مطرب شد و زنار بماند

    هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
    وان که این کار ندانست در انکار بماند

    اگر از پرده برون شد دلِ من عیب مکن
    شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند

    صوفیان واستدند از گرو می همه رَخت
    دلقِ ما بود که در خانه خمار بماند

    خرقه پوشانِ دگر مست گذشتند و گذشت
    قصه ماست که در هر سر بازار بماند

    هر می لعل کز آن دست بلورین ستدم
    آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند

    جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
    جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند

    گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس
    شیوه او نشدش حاصل و بیمار بماند

    از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
    یادگاری که در این گنبد دوار بماند

    داشتم دلقی و صد عیب مرا می‌پوشید
    خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند

    بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد
    که حدیثش همه جا در در و دیوار بماند

    به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی
    شد که بازآید و جاوید گرفتار بماند

  • بار عشق و مفلسی صعب است، میباید کشید

    ابر آذاری برآمد باد نوروزی وزید / وجهِ می میخواهم و مطرب که میگوید رسید
    شاهدان در جلوه و من شرمسار کیسه ام / بار عشق و مفلسی صعب است، میباید کشید
    قحط جود است آبروی خود نمی باید فروخت / باده و گل از بهای خرقه می باید خرید
    گوییا خواهد گشود از دولتم کاری که دوش / من همی کردم دعا و صبح صادق می دمید
    با لبی و صد هزاران خنده آمد گل به باغ / کز کریمی گوییا در گوشه یی بویی شنید
    دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک / جامه یی در نیکنامی نیز می باید درید
    آن لطایف کز لب لعل تو من گفتم که گفت؟ / وآن تطاول کز سر زلف تو من دیدم که دید؟
    عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق / گوشه گیران را ز آسایش طمع باید برید

    تیر عاشق کش ندانم بر دل حافظ که زد

    اینقدر دانم که از شعر ترش خون میچکد

  • سر پیاله بپوشان که خرقه پوش آمد

    صبا به تهنیتِ پیرِ می فروش آمد *** که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد
    هوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشای *** درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد
    تنور لاله چنان برفروخت باد بهار *** که غنچه غرقِ عرق گشت و گل به جوش آمد
    بگوشِ هوش نیوش از من و به عشرت کوش *** که این سخن سحر از هاتفم بگوش آمد
    ز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموع *** به حکم آنکه چو شد اهرمن سروش آمد
    ز مرغ صبح ندانم که سوسنِ آزاد *** چه گوش کرد که باده زبان خموش آمد
    چه جای صحبت نامحرم است مجلسِ انس *** سر پیاله بپوشان که خرقه پوش آمد
    ز خانقاه به میخانه می رود حافظ
    مگر ز مستی زهدِ ریا به هوش آمد

  • عیبم بپوش زنهار ای خرقه می آلود

    دوش از جناب آصف پیک بشارت آمد *** کز حضرت سلیمان عشرت اشارت آمد
    خاک وجود ما را از آب دیده گل کن *** ویران سرای دل را گاه عمارت آمد
    این شرح بی‌نهایت کز زلف یار گفتند *** حرفیست از هزاران کاندر عبارت آمد
    عیبم بپوش زنهار ای خرقه می آلود *** کان پاک دامن اینجا بهر زیارت آمد
    امروز جای هر کس پیدا شود ز خوبان *** کان ماه مجلس افروز اندر صدارت آمد
    بر تخت جم که تاجش معراج آفتاب است *** همت نگر که موری با آن حقارت آمد
    از چشم شوخش ای دل ایمان خود نگهدار *** کان جادوی کمانکش بر عزم غارت آمد
    آلوده‌ای تو حافظ فیضی ز شاه درخواه *** کان عنصر سماحت بهر طهارت آمد
    دریاست مجلس او دریاب وقت و دُر یاب
    هان ای زیان رسیده وقت تجارت آمد