
خودشناسی
در یک حکایت قدیمی ژاپنی آمده است:
روزی یک جنگجوی سامورایی از استاد خود میخواهد که مفهوم بهشت و جهنم را برایش توضیح دهد. استاد با حالتی اهانت آمیز پاسخ میدهد: «تو آدم نادانی بیش نیستی و من نمیتوانم وقتم را با افرادی مثل تو تلف کنم.»
سامورایی که غرورش جریحه دار شده است برافروخته و خشمگین میشود، شمشیرش را از نیام بیرون میکشد و میغرد: «می توانم تو را به خاطر این گستاخی بکشم.»
استاد در جواب به آرامی میگوید: «این جهنم است.»
سامورایی با مشاهدهی این حقیقت که چطور برای لحظه ای اسیر خشم شده بود در خود فرو میرود، آرام میگیرد، شمشیرش را غلاف میکند، در برابر استاد خود سر تعظیم فرو میآورد و از او به خاطر این بصیرت تشکر میکند.
استاد بلافاصله میگوید: «این همان بهشت است.»
هوشیاری سریع سامورایی در مورد آشوب و اضطراب درونی خود، به خوبی تفاوت اساسی میان اسیر بودن در یک احساس و آگاه بودن از آن را نشان میدهد.
سقراط هنگامی که میگوید: «خودت را بشناس» به این نکته کلیدی در هوشیاری عاطفی اشاره دارد که باید به احساس خود در همان زمان که در حال ابراز آن هستیم، آگاهی داشته باشیم.
«هوش عاطفی، دنیل گلمن، ترجمه حمیدرضا بلوچ، نشر رخ مهتاب، صفحه 81»

بعدِ مرگت یه روز چشاتو وا می کنی و می بینی توی همین اتاق، با همین آدمای دور و برتی، اون وقت می فهمی که بردنت جهنم !
دیالوگی از فیلم “سرپیکو” (Serpico) تولید 1973 میلادی
کارگردان: سیدنی لومت (Sydney Lumet)
اطلاعاتی در مورد این فیلم که از “ویکی پدیا” کپی کردم:
الف- این فیلم بر مبنای سرگذشت واقعی «فرانک سرپیکو» پلیسی صادق و عدالت خواه که با محیط فاسدی که در آن زندگی می کرد ناسازگار بود، توسط «سیدنی لومت» ساخته شد. «فرانک سرپیکو» پلیسی نیویورکی است که به تسلیم ناپذیری شهرت دارد و حداقل چندین پلیس قسم خوردهاند که او را بکشند. او به بدترین واحد ممکن منتقل میشود تا کشته شود تا آنجا که تیری به صورتش میخورد. بعد از مدتی حال سرپیکو بهتر میشود. به او ارتقاء درجه میدهند ولی او نمیپذیرد و برای همیشه آمریکا را ترک میکند.
ب- فیلم در زمان نمایش غوغا کرد و با ستایش خوبی از سوی منتقدان روبرو شد.
پ- «سیدنی لومت» فیلمبرداری را از صحنه های معمولی شروع کرد تا بازیگران کم کم در نقش خود حل شوند و سپس فیلمبرداری صحنه های دشوارتر شروع شد.
ت- جدای از کارگردانی «لومت»، سنگینی فیلم بیشتر بر دوش «پاچینو» است که در یکی از نخستین نقشهای سینماییاش میدرخشد، او قبل از ساخته شدن فیلم برای درک بهتر نقش، مدتی را با سرپیکوی واقعی گذرانده بود! خود «پاچینو» در این مورد می گوید:
بیشتر سعی میکردم وقتم را با فرانک بگذرانم، آن قدر که حسی مثل او پیدا کنم. یک بار در ویلای اجارهای من در مانتاک بودیم. نشسته بودیم و به آب نگاه می کردیم. با خودم گفتم خوب بگذار من هم مثل بقیه سوال احمقانهای بپرسم که این بود: (چرا فرانک؟ چرا این کار را کردی؟) گفت: (خب، آل، نمیدانم. شاید باید بگویم چون… اگر نمیکردم وقتی به یک موسیقی گوش میکردم نمیدانستم کی هستم.) خیلی جالب قضیه را بیان کرد! این جور آدمی بود. از بودن با او لذت بردم. چشم هایش برق شیطنت داشت.
خدایا مرا به جهنم مبر.
اگر چنین کنی به همه خواهم گفت چگونه از آن بگریزند.
حال با این همه فراری چه می کنی، در حالیکه از جهنم خود گریزانند و به سوی بهشت تو می آیند.
خدایا مرا به جهنم مبر.
اگر چنین کنی به همه خواهم گفت که:
نفت را از سر سفره مردم برداشتی تا آتش جهنم را برافروزی.
خدایا مرا به جهنم مبر.
اگر چنین کنی به همه خواهم گفت که همه ی سیل ها، طوفان ها، زلزله ها و سونامی ها کار تو بود.
خدایا مبادا اول زبانم را درآوری و بعد به دوزخم افکنی…
اگر چنین کنی، من چگونه چنان کنم…؟؟؟
«س.م.ط.بالا»
آخرین دیدگاهها