برچسب: جبران خلیل جبران

  • به روزگار شیرین رفاقت سفره خنده بگسترید و نان شادمانی قسمت کنید

    به روزگار شیرین رفاقت سفره خنده بگسترید و نان شادمانی قسمت کنید

    به روزگار شیرین رفاقت سفره خنده بگسترید و نان شادمانی قسمت کنید. به شبنم این بهانه های کوچک است که در دل، سپیده می دمد و جان تازه می شود.

    «جبران خلیل جبران»

  • هفت بار تحقیر روح ؛ جبران خلیل جبران

    هفت بار تحقیر روح ؛ جبران خلیل جبران

    هفت بار روح خویش را تحقیر کردم:

    نخستین بار هنگامی بود که برای رسیدن به بلندمرتبگی، خود را فروتن نشان می‌داد.

    دومین بار آن هنگام که در مقابل فلج‌ها می‌لنگید.

    سومین بار آن زمان که در انتخاب خویش بین آسان و سخت، آسان را برگزید.

    چهارمین بار وقتی‌که مرتکب گناهی شد و به خویشتن تسلی داد که دیگران هم گناه می‌کنند.

    پنجمین بار آنگاه‌که به علت ضعف و ناتوانی از کاری سر باز زد و صبر را حمل بر قدرت و توانایی‌اش دانست.

    ششمین بار زمانی‌که چهره‌ای زشت را تحقیر کرد در حالی که نمی‌دانست آن چهره، یکی از نقاب‌های خود اوست.

    و هفتمین بار وقتی که زبان به مدح و ستایش گشود و انگاشت که فضیلت است.

    «جبران خلیل جبران»

  • زناشویی ؛ بریده‌ای از کتاب “پیامبر” نوشته “جبران خلیل جبران”

    زناشویی ؛ بریده‌ای از کتاب “پیامبر” نوشته “جبران خلیل جبران”

    و گفت درباره‌ی زناشویی چه می‌گویید ای استاد؟

    و او در پاسخ گفت:

    شما همراه زاده شدید و تا ابد همراه خواهید بود.
    هنگامی که بال‌های سفید مرگ روزهاتان را پریشان می‌کنند همراه خواهید بود.
    آری، شما در خاطرِ خاموشِ خداوند نیز همراه خواهید بود.
    اما در همراهی خود حدِ فاصل را نگاه دارید، و بگذارید بادهای آسمان در میانِ شما به رقص درآیند.
    به یکدیگر مهر بورزید، اما از مهر بند مسازید: بگذارید که مهر دریای مواجی باشد در میانِ دو ساحلِ روح‌های شما.

    جام یکدیگر را پُر کنید، اما از یک جام منوشید.
    از نانِ خود به یکدیگر بدهید، اما از یک گرده‌ی نان مخورید.
    با هم بخوانید و برقصید و شادی کنید، ولی یکدیگر را تنها بگذارید، همان‌گونه که تارهای ساز تنها هستند، با آنکه از یک نغمه به ارتعاش درمی‌آیند.

    دلِ خود را به یکدیگر بدهید، اما نه برای نگه‌داری.
    زیرا که تنها دستِ زندگی می‌تواند دل‌هایتان را نگه دارد.
    در کنار یکدیگر بایستید، اما نه تنگاتنگ: زیرا که ستون‌های معبد دور از هم ایستاده‌اند، و درختِ بلوط و درخت سرو در سایه‌ی یکدیگر نمی‌بالند.

    «بریده‌ای از کتاب “پیامبر” نوشته “جبران خلیل جبران” با ترجمه “نجف دریابندری”»

  • یاد

    شاید کسی را که با او خندیده‌ای فراموش کنی، اما هرگز کسی را که با او گریسته‌ای از یاد نخواهی برد.

  • انهدام. راز انهدام یک تمدن چند هزار ساله

    برای انهدام یک تمدن، سه چیز را باید منهدم کرد: اول خانواده، دوم نظام آموزشی و سوم الگوها. برای اولی منزلت زن را باید شکست. برای دومی منزلت معلم و برای سومی منزلت دانشمندان و اسطوره ها.

  • آزادی. بخشی از کتاب پیامبر جبران خلیل جبران

    آزادی. بخشی از کتاب پیامبر جبران خلیل جبران

    آنگاه مرد سخن وری گفت با ما از آزادی سخن بگو.
    و او پاسخ داد:
    در دروازه ی شهر و در کنارِ آتشِ اجاق تان دیده ام که خود را به خاک می اندازید و آزادیِ خود را می پرستید، همچنان که بردگان در برابرِ فرمانروا خم می شوند و او را ستایش می کنند، با آن که بر دستِ او کشته می شوند.
    آری، در باغِ معبد و در سایه ی برج دیده ام که آزادترین کسان در میانِ شما آزادی خود را مانندِ یوغی به گردن و مانندِ دست بندی به دست دارند. و از دلم خون می ریزد؛ زیرا که شما فقط آنگاه می توانید آزاد باشید که حتی آرزو کردنِ آزادی را هم بندی بر دست و پای خود ببینید، و هنگامی که دیگر از آزادی همچون هدف و غایت سخن نگویید.
    شما آنگاه به راستی آزادید که گرچه روزهاتان فارغ از نگرانی و شب هاتان عاری از اندوه نباشند، چون این چیزها زندگی را بر شما تنگ کنند، از میانِ آن ها برهنه و وارسته فراتر بروید.
    اما چه گونه باید از روزها و شب های خود فراتر بروید، مگر با شکستنِ زنجیری که در بامدادِ هشیاریِ خود بر گردِ ساعتِ نیمروزِ خود بسته اید؟
    به راستی، آن چیزی که شما نامش را آزادی گذاشته اید سنگین ترینِ این زنجیرهاست، اگر چه حلقه های آن در آفتاب بدرخشند و چشم تان را خیره کنند.
    مگر آن چیزهایی که باید دور بیندازید تا آزاد شوید، پاره های وجودِ شما نیستند؟
    اگر قانونِ ستم گرانه ای ست که می خواهید از میانش بردارید، آن قانون را به دستِ خود بر پیشانی نوشته اید. این نوشته با سوزاندنِ کتاب های قانون پاک نمی شود، یا با شستنِ پیشانیِ داوران تان، اگر چه دریا را بر سرِ آن ها بریزید.
    و اگر فرمانروای خودکامه ای ست که می خواهید از تخت سرنگونش کنید، نخست آن تختی را که در درونِ شما دارد از میان ببرید. زیرا چه گونه خودکامه ای می تواند بر آزادگان و سرفرازان فرمان براند، مگر با خودکامگیِ سرشته در آزادیِ آن ها و با سرافکندگیِ همراه با سرفرازیِ آنها؟
    و گر ترسی ست که می خواهید از دل برانید، جای آن ترس در دلِ شماست، نه در دستِ کسی که از او می ترسید.
    به راستی در درونِ شماست که همه ی چیزها مدام دست به گردنِ یکدیگر دارند و پیش می روند — آنچه او را می خواهید و آنچه از او می ترسید، آنچه شما را از خود می راند و آنچه شما را به خود می کشد، آنچه در پی اش می گردید و آنچه از او می گریزید. این چیزها در درونِ شما در گردش اند، مانندِ روشنی ها و سایه ها که به هم پیوسته اند.
    و هنگامی که سایه ای محو می شود و دیگر نیست، آن روشنی که بر جا می ماند سایه ی روشنیِ دیگری ست. و بر این سان آزادیِ شما هنگامی که زنجیرِ خود را از دست می نهد، باز خود زنجیرِ آزادیِ بزرگتری می گردد.

    متنی که خواندید بخشی از کتاب “پیامبر” نوشته ی “جبران خلیل جبران” بود. همچنین این نویسنده کتاب دیگری دارد به نام “دیوانه”. این دو کتاب به صورت جداگانه به زبان فارسی ترجمه شده اند. اما ترجمه ای که من متن را از آن آورده ام توسط “نجف دریابندری” انجام شده که هر دو کتاب را ذیل یک کتاب و تحت عنوان “پیامبر و دیوانه” به دست “نشر کارنامه” جهت انتشار سپرده است. ترجمه ی کتاب بسیار خوب و روان است و توصیه می کنم حتما این کتاب را بخوانید. اگر نخوانده اید!…