حق با بهار بود، با همان ساقههای لخت. بر این پهنهی خاک چیزی هست که به رغم ما ادامه میدهد. خوب است که جلوههای بودن را به غم و شادی ما نبستهاند.

بهار می شود
یکی دو روز دیگر از پگاه
چو چشم باز می کنی
زمانه زیر و رو
زمینه پرنگار می شود
زمین شکاف می خورد
به دشت سبزه می زند
هر آنچه مانده بود زیر خاک
هر آنچه خفته بود زیر برف
جوان و شسته رفته آشکار می شود
به تاج کوه
ز گرمی نگاه آفتاب
بلور برف آب می شود
دهان دره ها پر از سرود چشمه سار می شود
نسیم هرزه پو
ز روی لاله های کوه
کنار لانه های کبک
فراز خارهای هفت رنگ
نفس زنان و خسته می رسد
غریق موج کشتزار می شود
در آسمان
گروه گله های ابر
ز هر کناره می رسد
به هر کرانه می دود
به روی جلگه ها غبار می شود
درین بهار… آه
چه یادها
چه حرف های ناتمام
دل پر آرزو
چو شاخ پر شکوفه باردار می شود
نگار من
امید نوبهار من
لبی به خنده باز کن
ببین چگونه از گلی
خزان باغ ما بهار می شود
سیاوش کسرایی . بهمن 1339
می نویسم از بهار، تا سبز گردد روزگار
می نویسم از بهار، تا نخشکد یک درخت
تا نمیرد آرزو
یا نگردد واژگونم بخت
می نویسم از بهار، تا برویَد اتحاد
تا بمیرد این نفاق
تا به پایان آید آخر این فراق
می نویسم از بهار، تا سبز گردد روزگار
اما دریغ؛
این روزها بوی زمستان می دهد گویی بهار…
«س.م.ط.بالا»
(به تاریخ: بیست و هفتم آذر ماه یک هزار و سیصد و هشتاد و هشت خورشیدی)
هر گونه تشابه بین عنوان این مطلب با شعارها و پیام های این روزها، به دلیل نقص فنی صفحه کلید (کیبورد) می باشد.
آخرین دیدگاهها