برچسب: امیر

  • ما را به خیر تو امید نیست…

    براى امیرى خرما هدیه آوردند.
    خیال کرد خرماى تر و تازه است و قابل نگهدارى نیست. دستور داد فقراى شهر را خبر کنند تا به مسجد بیایند. وقتى آمدند متوجه شد خرما خشک است و قابل نگهداشتن، رو به فقرا کرد و گفت: شنیده ‏ام شما شب ها در مسجد مى ‏خوابید و بى‏ وضو نماز مى ‏خوانید، تصمیم دارم محبوستان کنم.
    گفتند: ایهاالامیر قسم مى ‏خوریم که دیگر پاى به مسجد نگذاریم!