برچسب: امید

  • صد خزان افسردگی بودم بهارم کرده‌ای؛ تا به دیدارت چنین امیدوارم کرده‌ای

    صد خزان افسردگی بودم بهارم کرده‌ای؛ تا به دیدارت چنین امیدوارم کرده‌ای

    آدمی به امید زنده است. برای هر آنکه این نوشته را خواهد خواند؛ می‌نویسم:

    امیدوار باش. من نیز امیدوارم

    صد خزان افسردگی بودم بهارم کرده ای
    تا به دیدارت چنین امیدوارم کرده ای
    پای تا سر می تپد دل کز صفای جان چو اشک
    در حریم شوق ها آیینه دارم کرده ای
    در شب نومیدی و غم همچو لبخند سحر
    روشنایی بخش چشم انتظارم کرده ای
    در شهادتگاه شوق از جلوه ای آیینه دار
    پیش روی انتظارت شرمسارم کرده ای
    می تپد دل چون جرس با کاروان صبر و شوق
    تا به شهر آرزوها رهسپارم کرده ای
    زودتر بفرست ای ابر بهاری زودتر
    جلوه ی برقی که امشب نذر خارم کرده ای
    نیست در کنج قفس شوق بهارانم به دل
    کز خیالت صد چمن گل درکنارم کرده ای

    «محمدرضا شفیعی کدکنی، زمزمه ها، شهادتگاه شوق»

  • جمله خلق جهان در یک کس است

    جمله خلق جهان در یک کس است

    باز گردد عاقبت این دَر؟ بلی *** رو نماید یارِ سیمین بَر؟ بلی
    ساقی ما یاد این مستان کند *** بار دیگر با می و ساغر؟ بلی
    نوبهارِ حُسن آید سوی باغ؟ *** بشکُفد آن شاخه‌های تر؟ بلی
    طاق‌های سبز چون بندد چمن *** جفت گردد وَرد و نیلوفر؟ بلی
    دامنِ پُر خاک و خاشاکِ زمین *** پُر شود از مشک و از عنبر؟ بلی
    آن بَرِ سیمین و این روی چو زر *** اندرآمیزند سیم و زر؟ بلی
    این سَرِ مخمور اندیشه پرست *** مست گردد زان می احمر؟ بلی
    این دو چشمِ اشکبارِ نوحه گر *** روشنی یابد از آن منظر؟ بلی
    گوش‌ها که حلقه در گوش وی است *** حلقه‌ها یابند از آن زرگر؟ بلی
    شاهد جان چون شهادت عرضه کرد *** یابد ایمان این دلِ کافر؟ بلی
    چون براق عشق از گردون رسید *** وارهد عیسی جان زین خر؟ بلی
    جمله خلق جهان در یک کس است *** او بود از صد جهان بهتر؟ بلی
    من خمش کردم ولیکن در دلم *** تا ابد رویَد نی و شکر؟ بلی

    «غزلیات شمس – مولانا»