برچسب: آشفتگی

  • آشفتگی ذهنی

    ذهنم آشفته شده، نه صدای تو، نه صدای چلچله و نه حتی صدای سگ همسایه؛ هیچکدام این تشویش را از من دور نمی کنند. کلاغ ها از مترسک پوشالی مزرعه ی پدر بزرگ ترسی ندارند و گرازها از خون جوانه های جویای نور تغذیه می کنند. من تنها نیستم. در واقع تنها هستم اما تنها کسی که دی اکسید کربن استشمام و گاز متان تولید می کند؛ نیستم. وقتی اعضای خانواده ای از تراکم گاز متان در چاه فاضلاب خانه ی خود خفه شدند من آنجا نبودم. من جایی روی آسمان خراش های رویای کودکی کور، بارش خوشه های خشم بر نُمادهای بی کسی را نظاره می کردم. وقتی کرکس ها تکه های استخوان جنازه ی انسانیت را تمیز می کردند، من کنار زنی نشسته بودم که مرد سوار بر اسب رویاهایش معتاد شده بود و برایم فال می گرفت. در فال من یک نردبان بود. یک نردبان بلند. خیلی بلند. از زمین تا ماه. کفش هایم را دادم و نردبان را گرفتم.

    در کتاب رکوردهای پوچ و بی معنای بشری بنویس که من نخستین زائر پیاده ی قمرِ زمین هستم که هیچگاه پایم به ماه نرسید. زن فالگیر نمی دانست یا نخواست بگوید که نردبان چوبی پوسیده است. حالا در فضای تهی معلق شده ام. بدون کفش. از اینجا زمین خیلی خوب به نظر می رسد. آبی و سفید. نه دود، نه خون، نه زخم، نه گلوله، نه آوار و نه موجودات سرگردان دو پا. از هیچکدام خبری نیست.

    آه … دیدی؟ … دیدی این ذهن آشفته مرا کجاها می برد؟ تو را هم اذیت می کنم. باید دَنگ شوم. دنگ ….

    «س.م.ط.بالا»