بعضی ها می خواهند حرف زدن را درست در لحظه ای بیاموزند، که در آن لحظه، سکوت کردن را باید آموخت. میشل دو مونتینی
چه بانگ شومی است بانگ سیاست؛ اَه، چه توهینی! خدای را به گاه سحر شکرگزارم که دغدغه و شور امپراتوری روم ندارم. بسی غنیمت، بسی سعادت که نه قیصرم، نه پادشاه جهانم. “یوهان ولفگانگ گوته”
و من روزهاست که دچار سکون شده ام. محدود به چرخشی دوار در جغرافیایی به مساحت چند متر مربع. حالا بهتر از هر زمان دیگر درک می کنم حال آن درازگوشی که بسته شده به سنگ آسیا.
خوشبختی زمانی است که آنچه فکر می کنید، آنچه می گویید و آنچه عمل می کنید، همه هماهنگ باشد. «مهاتما گاندی»
خراب حالی ما از درازی دست است
ز همت است که دیوار ما چنین پست است
ز نوبهار جهان رنگ اعتدال مجوی
که عندلیب تهیدست و غنچه زرمست است
آدمهای مبتلا به رنجی عمیق وقتی که شاد هستند رنجشان فاش میشود:
طوری به شادی میچسبند که انگار از سرِ حسد میخواهند بغلش کنند و خفهاش کنند.
شاهکار «داستایوسکی» درباره «مویخکین»- آخرین فرزند یک خاندان بزرگ ورشکسته است- که پس از اقامتی طولانی در سوییس برای معالجه بیماری، به میهن خود باز می گردد. او که نجیب زاده ای خوش قیافه و تحصیلکرده است، به افسردگی و بی ارادگی مبتلاست و نه آرمانی دارد و نه هدف و احساس خاصی. او شاید بیش از حد نیکوسیرت و خوش قلب است، آن گونه که همگان «ابله» میپندارندش و جدی نمی گیرند. چرا که دنیا دیگر جایی برای خوبی و بخشندگی ندارد.
دلی را کز آسمان و دایرهی افلاک بزرگتر است و فراختر و لطیفتر و روشنتر، بدان اندیشه و وسوسه چرا باید تنگ داشتن و عالم خویش را بر خود چو زندان تنگ کردن؟ چگونه روا باشد عالِم چو بوستان را بر خود چو زندان کردن؟ همچو پیله، لعاب اندیشه و وسوسه و خیالات مذموم بر گردِ نهادِ خود تنیدن و در میان زندانی شدن و خفه شدن! ما آنیم که زندان را بر خود بوستان گردانیم. چون زندان ما بوستان گردد بنگر که بوستان ما خود چه باشد!
بدبختانه هموطنان ما، آنهایی که در راههای صاف و کوبیده شده راه میروند، طوری ساخته شدهاند که پیوسته در مسیر کسانی که میکوشند راه جدیدی باز کنند، سنگ میاندازند.
در انحطاط کنونی جامعه، هرکدام از ما سهم بهسزائی دارد. “میشل دو مونتینی”