تصویرها

  • بنیاد ظلم در جهان اوّل اندکی بوده است

    بنیاد ظلم در جهان اوّل اندکی بوده است

    آورده‌اند که نوشیروان عادل را در شکار گاهی صید کباب کردند و نمک نبود. غلامی به روستا رفت تا نمک آرد.

    نوشیروان گفت: «نمک به قیمت بستان تا رسمی نشود و ده خراب نگردد.»

    گفتند: «از این قدر چه خلل آید.»

    گفت: «بنیاد ظلم در جهان اوّل اندکی بوده است هر که آمد برو مزیدی کرده تا بدین غایت رسیده.»

    اگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبی

    بر آورند غلامان او درخت از بیخ

    به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد

    زنند لشکریانش هزار مرغ بر سیخ

    “سعدی، گلستان، باب اول در سیرت پادشاهان”

  • صاحب همه ی بادها

    صاحب همه ی بادها

    دخترک شاد و خندان از اتاقی به اتاق دیگر می دوید. از پنجره سرک می کشید توی حیاط تا از مرغ بی نوا که پای چپش می لنگید، بی خبر نماند. وقتی ترکه های داغ خورشید تابستان بر صورتش می نشست، زود عقب می پرید. پناه می برد به سرمای مطبوع اتاقی کوچک درست در وسط خانه.

    این اتاق یک دریچه کولر داشت و همیشه از بقیه اتاق ها خنک تر بود. اما اتاق بزرگتر فقط دو پنکه سقفی داشت و یک پنکه ایستاده هم در آشپزخانه بود. وقتی مادربزرگ با سینی چای و یک کاسه شکلات وارد اتاق شد، دخترک گفت: مامان جون خوش به حالتون؛ شما همه ی بادها رو دارید!!!

    «س.م.ط.بالا»

  • چنین نیست که نمی نویسم پس نیستم …

    چنین نیست که نمی نویسم پس نیستم …

    چند ماهی می شود که مطلبی ننوشته ام. دقیق به خاطر ندارم. اما امید دارم به درازای سال و سال ها نرسیده باشد. امروز که مجالی دست داد، در این موضوع درنگ کردم. چرا مثل گذشته نمی نویسم؟

    پیش از این شور و شوق بیشتری برای نوشتن بود. گاهی فکر نوشتن در مورد چیزی، چنان مغزم را درگیر می کرد که خواب از سرم می ربود و تا دست به قلم (شما بخوانید کیبورد) نمی بردم، آرام نمی یافتم.

    قبل تر فرصت بیشتری داشتم برای اندیشیدن در مورد مسائل مختلف. واکاوی آنچه جهان مرا و نگاه من به جهان را شکل داده است. بیشتر می خواندم. اصلا بخشی از نوشته های من همین معرفی کتاب بود. اکنون مانده ام با چند کتاب ناخوانده. زندانی در قفسه ی کتابخانه.

    برای نوشتن لازم است تا چراغ اندیشیدن روشن باشد. نه آنکه بگویم چراغ اندیشه را کشته ام. نه. اما آنقدر نیست که دیگ کلمات را به جوش آورد و غلغلی کند و سرریزشان کند بر لوح سفید کاغذی و یا صفحات وب.

    حال درد سرتان نمی دهم. سخن کوتاه می کنم. شاید بهانه ای باشد برای شروعی دوباره. شاید. هدف آن بود که بگویم چنین نیست که نمی نویسم پس نیستم!

    «س.م.ط.بالا»

  • گور پدر؛ حکایتی از گلستان سعدی

    گور پدر؛ حکایتی از گلستان سعدی

    توانگر زاده‌ای را دیدم بر سر گور پدر نشسته و با درویش بچه‌ای مناظره در پیوسته که: صندوق تربت پدرم سنگین است و کُتابه رنگین و فرش رُخام انداخته و خشت پیروزه درو به کار برده، به گور پدرت چه ماند، خشتی دو فراهم آورده و مشتی دو خاک بر آن پاشیده. درویش پسر این بشنید و گفت: تا پدرت زیر آن سنگ‌های گران بر خود بجنبیده باشد پدر من به بهشت رسیده باشد.

    مرد درویش که بار ستم فاقه کشید
    به در مرگ همانا که سبکبار آید

    وانکه در نعمت و آسایش و آسانی زیست
    مردنش زین همه شک نیست که دشوار آید

    به همه حال اسیری که ز بندی برهد
    بهتر از حال امیری که گرفتار آید

    «گلستان سعدی؛ باب هفتم، در تاثیر تربیت»


    کُتابه: کتیبه، نوشته روی سنگ
    رُخام: سنگ مرمر
    فاقه: فقر، تنگدستی

    این حکایت و آثار دیگری از سعدی را در شنوتو بشنوید.

  • نیم دانگ، پیونگ یانگ؛ سفرنامه رضا امیرخانی به کره شمالی

    نیم دانگ، پیونگ یانگ؛ سفرنامه رضا امیرخانی به کره شمالی

    معرفی کتاب

    «نیم دانگ پیونگ یانگ» سفرنامه ای است که حاصل دو سفر رضا امیرخانی در سال ۹۷ به کشور کره شمالی است.

    فصل اول کتاب یا «کیم چی» شرح سفر اول رضا امیرخانی به کره شمالی است. خرداد ماه سال ۹۷ او در پوشش مستندنویس و به پیشنهاد فرزاندان محمود دعایی (مدیر مسئول روزنامه اطلاعات) و با همراهی جمعی از اعضای حزب مؤتلفه اسلامی راهی پیونگ یانگ می شود. این فصل شامل توصیف فضای جامعه، چارچوب ها و قوانینی که مردم ناچار و گاه مشتاق به رعایت آن ها هستند، عدم دسترسی به تکنولوژی روز دنیا، نبود فردیت و فضای امنیتی حاکم و همچنین کنجکاوی های نگارنده و تلاش او برای کشف نادیده ها و برقراری رابطه با مردم است.

    فصل دوم یا «قاشق چی»، روایت حال و هوای امیرخانی بعد از بازگشت است. ته نشین شدن هیجانات و تحلیل عقلانی دیده ها و مقایسه حقایق با فیلم ها و کتاب هایی که درباره کره شمالی وجود دارد او را متقاعد می کند سفر دیگری به این کشور داشته باشد و با چشم دیگری زندگی در آن نقطه از جهان را ببیند. کشمکش ها و تلاش های او برای مجاب کردن کنسول کره شمالی برای صدور ویزا و البته چند خاطره پراکنده از سفرهایش محتوای این فصل را شامل می شود.

    فصل سوم یا «چیطولی» هم روایت سفر دوم امیرخانی به کره شمالی است که بهمن سال ۹۷ آغاز می شود و موافقت حزب کارگر کره شمالی برای ارتباط نزدیک تر امیرخانی و هم سفرانش با زندگی مردم عادی و مواجهه با مناسک تولد، ازدواج و مرگ جریانی متفاوت تر از سفر اول پیش می آورد. ملاقات با نویسندگان که در ادامه متوجه می شوند هیچ کدام کتابی منتشر نکرده اند، بازدید از یک مدرسه و مواجهه با نقص های آموزشی در آن سیستم، یک زایشگاه و مواجهه با کمبود امکانات وحشتناک پزشکی، یک مجتمع مسکونی و دکوراسیون داخلی منازل، فروشگاه ها و تنوع محدود اجناس و شرح گفتگوها با دو سه نفر از اعضای حزب که برای همراهی با مسافران ایرانی تعیین شده اند؛ بخش هایی از این فصل کتاب را تشکیل داده اند.

    متن بالا از سایت پاتوق کتاب فردا کپی شده است.

    (بیشتر…)
  • شکست عهد من و گفت هرچه بود گذشت!

    شکست عهد من و گفت هرچه بود گذشت!

    شکست عهد من و گفت هرچه بود گذشت!
    به گریه گفتمش آری: ولی چه زود گذشت
    بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید
    بهار رفت و تو رفتی و هرچه بود گذشت
    شبی به عمر، گرم خوش گذشت آن شب بود
    که در کنار تو با نغمه و سرود گذشت
    چه خاطرات خوشی در دلم به جای گذاشت
    شبی که با تو مرا در کنار رود گذشت
    گشود بس گره آن شب ز کار بسته ی ما
    صبا چو از برِ آن زلف مشک سود گذشت
    مراست عکس تو یادآور سفر، آری
    چه سان توانم ازین طرفه یاد بود گذشت
    غمین مباش و میندیش ازین سفر که تو را
    اگرچه بر دل نازک غمی فزود، گذشت

    «ایرج دهقان»

    ایرج دهقان (زاده ۱۳۰۴ هجری خورشیدی در ملایر) شاعر و غزلسرای ایرانی است. وی در شهر ملایر به دنیا آمد و در همان شهر تحصیلات دوره ابتدایی خود را گذراند. دوران دبیرستان خود را در شهر همدان گذراند؛ و تا سال ۱۳۲۴ نیز به عنوان دبیر در دبیرستان مشغول به کار بود سپس به تهران آمد و در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران به تحصیل پرداخت. تا اینکه به دعوت دولت آمریکا برای تدریس زبان و ادبیات فارسی به این کشور رفت.

  • سنگ آسیا

    سنگ آسیا

    روزهایی ست که مردمان کُره ی خاکی با ویروسی ناهنجار، پنجه در پنجه انداخته اند. هر آنکه بهره ای از خِرَد بُرده است از هماوردی به اختیار با چنین حریفی پرهیز می کند. مگر آن دلاوران و پهلوانانی که دست یاری به سوی افتادگان این میدان دراز کرده اند*.

    این گونه گذشت روزگار بر ما که به اختیار محبوس در خانه ی خویش گشتیم.

    و من روزهاست که دچار سکون شده ام. محدود به چرخشی دوار در جغرافیایی به مساحت چند متر مربع. حالا بهتر از هر زمان دیگر درک می کنم حال آن درازگوشی که بسته شده به سنگ آسیا.

    «س.م.ط.بالا»


    * دلاوران و پهلوانان همان ها هستند که به یاری بیماران و یا مبارزه با ویروس شتافتند و یا به واسطه ی شغل خود (و خدمت به جامعه) ناگزیر به خروج از خانه هستند.

  • ز همت است که دیوار ما چنین پست است

    ز همت است که دیوار ما چنین پست است

    خراب حالی ما از درازی دست است
    ز همت است که دیوار ما چنین پست است
    ز نوبهار جهان رنگ اعتدال مجوی
    که عندلیب تهیدست و غنچه زرمست است
    دل تو چون گل رعنا دو رنگ افتاده است
    وگرنه حسن خزان و بهار یکدست است
    خلاصی دل ازان زلف آرزوی خطاست
    که مرغ، بی پر و بال است و کوچه بن بست است
    به زهد خشک قناعت نمی توان کردن
    کنون که هر سر خاری پیاله در دست است
    حساب دین و دل از ما به حشر اگر طلبند
    بهانه ای چو سر زلف یار در دست است
    نبست غنچه منقار عندلیبان را
    فغان که چاشنی نوشخند گل پست است
    چو غنچه سر به گریبان کشیده ام صائب
    ز بس به چشم من این سقف نیلگون پست است

    «صائب تبریزی، دیوان اشعار، غزلیات، غزل شماره ۱۶۶۴»

  • از خانه دلت چه خبر؟

    از خانه دلت چه خبر؟

    کلاس دوم دبستان شیفت بعد از ظهر بودم. باران تندی می بارید، آن روز صبح یک چتر هفت رنگ خریده بودم، وقتی به مدرسه رفتم دلم می خواست با همان چتر زیبایم زیر باران بازی کنم اما… زنگ خورد. هر عقل سالمی تشخیص می داد که کلاس درس واجب تر از بازی زیر باران است.

    یادم نیست آن روز آموزگارم چه درسی به من آموخت، اما دلم هنوز زیر همان باران توی حیاط مدرسه مانده. بعد از آن روز شاید هزار بار دیگر باران باریده باشد و من صد بار دیگر چتر نو خریده باشم، اما… آن حال خوب هشت سالگی هرگز تکرار نخواهد شد… این اولین بدهکاری من به دلم بود که در خاطرم مانده. اما حالا بعضی شب ها فکر می کنم اگر قرار بر این شود که من آمدن صبح فردا را نبینم؛ چقدر پشیمانم از انجام ندادن کارهایی که به بهانه ی منطق، حماقت نامیدمشان…! حالا می دانم هر حال خوبی سن مخصوص به خودش را دارد…

    آدم ها همه می پندارند که زنده اند؛ برای آنها تنها نشانه حیات؛ بخار گرم نفس هایشان است، کسی از کسی نمی پرسد: آهای فلانی! از خانه دلت چه خبر؟ گرم است؟ چراغش نوری دارد هنوز…؟ «تک تک لحظه ها را زندگی کنید. آن طور که اگر فردایی نبود راضی باشید»

    «محمود دولت آبادی»

    پی نوشت: این متن از آشنایی به دستم رسید. نویسنده آن “محمود دولت آبادی” ذکر شده بود. اما من مرجع معتبری برای آن نیافتم. با این حال جایی برای درنگ دارد.

  • من دوستارِ دلیران‌ام: اما شمشیرزنی بس نیست. باید دانست که را به شمشیر باید زد!

    من دوستارِ دلیران‌ام: اما شمشیرزنی بس نیست. باید دانست که را به شمشیر باید زد!

    من دوستارِ دلیران‌ام: اما شمشیرزنی بس نیست. باید دانست که را به شمشیر باید زد!
    وچه بسا در خویشتن‌داری و بگذاشتن و بگذشتن دلیری بیشتری هست: از این راه می‌توان خود را برای دشمنی ارزنده تر نگاه داشت!…
    دوستان، شما می‌باید خود را برای دشمنانی ارزنده‌تر نگاه دارید. از این رو می‌باید بسیاری را بگذارید و از کنارشان بگذرید.
    به ویژه از کنار بسی فرومایگان که در گوش‌ِتان درباره‌یِ ملت و ملت‌ها هیاهو می‌کنند.
    چشمان‌ِتان را از «باد» و «مباد» ایشان پاک نگاه دارید! آن جا حق بسیار است و ناحق بسیار؛ و هرکه بدان‌ها بنگرد خون‌اش به جوش می آید.
    دیدن همان و تیغ کشیدن همان! پس به جنگل‌ها رو و شمشیر ات را بخوابان!
    راهِ خویش در پیش گیر و بگذار ملت و ملت‌ها به راه‌های خویش روند، که به‌راستی راه‌هایِ تاریکی‌ست که بر آن‌ها دیگر هیچ امیدی پرتوافکن نیست!

    «چنین گفت زرتشت، فردریش نیچه، ترجمه داریوش آشوری»