برچسب: نقد اجتماعی

  • دندانپزشکی و یک پیشنهاد کمی تا قسمتی ابلهانه

    دندانپزشکی و یک پیشنهاد کمی تا قسمتی ابلهانه

    دندانپزشکی حالا خیلی ترقی کرده. مثل گذشته ها نیست که با سرِ دستمال بسته پیش سلمانی محل بروی تا با انبُر دندان خراب را بکشد و راحتت کند.
    خرجِ درمانِ دندان حالا کمرشکن است و دندان های این قوم همه خراب.
    امیدی به بیمه های درمانی نیست. آنها اولویت شان سود است تا سلامت.
    امیدی به پزشکان نیست. آنها نان آورانِ نام آورِ خانواده ی خود هستند.
    امیدی به واردکنندگان تجهیزات و مواد پزشکی نیست. حتما دلیلش را خودتان می دانید!
    امیدی به دولت نیست. همین که یارانه ها را واریز کند و حقوق مدیران خود را پرداخت کند؛ هنر بزرگی است.

    لااقل هنگام تسویه حسابِ هزینه های درمان، یک آمپولِ بی حسی به بیمارِ درمانده، تزریق نمایید!! لطفا!! 

    «س.م.ط.بالا»

     

  • قصه ها به روایت رخشان بنی اعتماد، تلخ است اما هست

    قصه ها به روایت رخشان بنی اعتماد، تلخ است اما هست

    قصه هایی که “رخشان بنی اعتماد” در مقام کارگردان، تهیه کننده و فیلمنامه نویسِ فیلم “قصه ها” روایت کرده است، شاید کمی تلخ، کمی گزنده و یا حتی سیاه به نظر برسند.
    اما اگر کمی ریزبینانه تر به محیط پیرامون خود بنگریم؛ حتما قصه هایی به مراتب تلخ تر، گزنده تر و سیاه تر خواهیم دید. شایسته نیست برای آنکه کام زندگی خودمان تلخ نشود، قصه ها را نادیده بگیریم و یا روی آن ها را با خاک بپوشانیم.
    قصه ها - رخشان بنی اعتماد
    (بیشتر…)

  • استراحت مطلق – فیلمی از عبدالرضا کاهانی

    استراحت مطلق – فیلمی از عبدالرضا کاهانی

    استراحت مطلق تصویری است بدون رُتوش از آدم ها، روابط بین آنها و جامعه ای که در آن زندگی می کنیم.

    کارگردان: عبدالرضا کاهانی

    چقدر دردناک است که چون تصویری واقعی از جامعه ارائه می دهیم، باید آن را از دید کودکانمان پنهان کنیم (تماشای این فیلم به افراد زیر شانزده سال توصیه نمی شود). چرا که بسیار متفاوت است با آن دنیایی که در قصه ها و افسانه ها و رؤیاها برایشان ساخته ایم. و باز چه رنج آور است که بدانیم این تصویر همانا آیینه ایست پیش روی ما.

    «س.م.ط.بالا»

  • اشتباهِ تایپی، آبروی رفته و نزاع مجازی

    اشتباهِ تایپی، آبروی رفته و نزاع مجازی

    حکیم، تنها در کوچه، در پناه خُنکای سایه ی دیواری، نشسته بود. سر به جیب مراقبت فرو برده و در بحرِ مُکاشفت مُستَغرَق شده بود. ایام تعطیلات بود و مریدان نزدِ خانه و کاشانه ی خویش رفته بودند. مردم نیز کمتر شنیدن موعظه و پند را تاب می آوردند. پس فرصتی مغتنم بود تا به مکاشفه و مراقبه بپردازد و چون فرصت می یافت سری هم به اینستاگرام و فیسبوک و تلگرام و وایبر و توییتر و از این دست می زد. ساعتی به همین طریق گذشت تا آنکه از فرشتگان ملکوت که دامن از کَفَش بُرده بودند و مَه رویانِ خاکی که دلش را ربوده بودند، ملول گشت. پس سر برآورد تا دمی بیاساید و نفسی تازه کند. نگاهش افتاد به «خرِ ملا نصرالدین» که خرامان به سویش می آمد. چون «مُلا» را همراه خر نیافت، خواست که تفریحی کند. پس خر را در آغوش گرفت و در همان صورت عکسی انداخت و در صفحات اجتماعی اش به اشتراک گذاشت. با این مطلع که «من و ملا نصرالدین، فی المجلس، یهویی …» و آنقدر از این حال به شعف آمده بود که «خَر» را از قلم واگذاشت.

    الغرض، چون مریدانِ ملا و مریدانِ حکیم، این صورت بدیدند و آن طلیعه بخواندند؛ نزاعی مجازی بینشان درگرفت و لایک ها زدند و کامنت ها نوشتند و هر چه از قُماشِ پرده بود دریدند. گویند تا سالیان بسیار پس از آن، مُلا، حکیم را بلاک (Block) کرده بود.

    پی نوشت: از کرامات حکیم نقل است که به فرمان او دوربین در محلی مناسب می ایستاده و عکس می گرفته و حکیم از «مونوپاد» بی نیاز بوده است.

    «س.م.ط.بالا»

  • سیگار نَکِش

    سیگار نَکِش

    جوان روی سکوی کنارِ پیاده رو نشسته بود. سیگار می کشید. زنِ میانسال که در پیاده رو قدم می زد، جوان را که دید مکث کرد و بعد رو به او گفت: «نکن اینکار رو. تو هم مثلِ پسرِ من می مونی. سیگار نَکِش.» جوان که نمی دانست چه واکنشی نشان دهد، لبخندی زورکی زد و سیگار را انداخت توی جوی آب (البته جوی آب محل ریختن زباله نیست ولی بعضی ها نمی دونن…).

    من که دیگر از آن دو دور شده بودم با خود فکر کردم چه خوب است که در این شهرِ شلوغ که مردم بی تفاوت از کنار یکدیگر، از کنار دیوارها و هر چیز دیگر رد می شوند (مگر آنکه سوژه ی مناسبی برای منتشر کردن در صفحه های اجتماعی باشد) هنوز هستند کسانی که به محیط پیرامون خود اهمیت می دهند و راحت نادیده نمی گیرند… شاید بگویی: «اصلا مگه داریم؟» بله. داریم.

    «س.م.ط.بالا»

  • کوری

    کوری

    حتی تصور قرار گرفتن در چنین شرایطی بسیار دلهره آور است. همان شرایط توصیف شده در رُمان “کوری” منظور است. اگر این رمان را نخوانده اید؛ بخوانید. تا با یک اپیدمی عجیب روبرو شوید: کوری. همچون یک بیماری واگیردار، کوری بین مردم شیوع پیدا می کند و مردم غرق می شوند در دریایی از شیر. همه چیز سفید است. رمانی تحسین برانگیز از “ژوزه ساراماگو” – برنده جایزه نوبل 1998- که با گیرایی فراوان روایت شده است. در سال 2008 میلادی فیلمی بر مبنای این رمان ساخته شد به نام Blindness که به نظرم اصلا به زیبایی رمان در نیامده.
    من رمان را با ترجمه ی “زهره روشنفکر” خواندم که در مقدمه ی کتاب نوشته بود:
    انتقاد ژوزه ساراماگو در این رمان از نشناختن آدمها نسبت به وجود خود و قدرت تعقل و تواناییهای درونی خودشان است. کوری ای که در این رمان شیوع پیدا می کند و در مدت کمی گریبانگیر تمام اقشار جامعه می شود بر خلاف بیماری کوری، یک مرض نامتعارف است. کورهای این رمان به جای آنکه در یک تاریکی مطلق غرق شوند، در یک سفیدی بی پایان و بسیار نورانی غرق شده اند و به جای آنکه سیاهی باعث کوری آنها شود، نور شدید مانع از قدرت دید آنهاست.

    (بیشتر…)

  • فرار و قرار (یک سال و صدها محال)

    اقتصادمان قرار بود اسلامی باشد، بانکداری بدون ربا. بدهیم از مال خود خمس و زکات، ببارد از آسمان برکات.
    فرهنگ مان قرار بود محفوظ باشد از تفنگ. هم از چوب و بیل و کُلنگ. به رشد و تعالی رساند کمال، جلیل و خلیل و جلال و جمال. چنین به کودکان سرمشق دهیم؛ که هر شب کنند مشق با خودکار بیک، چه خوب است گفتار و کردار و پندار نیک.
    عزم مان قرار بود جزم باشد. چه برای رزم، چه برای بزم. تا مستدام شود نظم. کمی راه برویم تا غذایمان شود هضم.
    مدیران مان قرار بود جهاد کنند. هم اصغر، هم اکبر. دلبسته نباشند به میز و صندلی نیز. اهل عمل باشند و عملی نباشند. نه اختلاف کنند و نه اختلاس. دوران ارباب و رعیتی را دهیم در دست باد، میهن خویش را کنیم آباد.
    قرار گذاشتیم اما… فرار را بر قرار ترجیح دادیم… فوقع ما وقع…

    «س.م.ط.بالا»

  • شاید برای من هم اتفاق بیفتد…

    صحنه ی اول – نمای دور؛
    خیابان شلوغ است. انگار معرکه ای برپاست و پهلوانی در میان. شاید مار از سبد بیرون می آورد. شاید زنجیر پاره می کند به زور بازوان و مدد مولا.
    آنان که پیاده اند برپا ایستاده و آنان که سواره اند سر از ماشین بیرون آورده و نگاه می کنند. صدای نعره های پهلوان به گوش می رسد. چشم ها به یک نقطه خیره شده، همه مات و مبهوت فقط نگاه می کنند. فقط …
    صحنه ی اول – نمای نزدیک؛
    با ناله و زاری کمک می طلبد، روی زمین افتاده و از درد به خودش می پیچد. دست را روی شکم خود فشار می دهد، اما جلودار خونریزی نیست. دیگر رنگ به صورتش نمانده ….
    صدای نعره ها بلند است اما پهلوانی در کار نیست، مردک دیوانه است یا مست است یا بنده ی مواد است نمی دانم. چاقوی خونین را در دست گرفته و به دور خود می چرخد و فریاد می زند. او مستقیم از ابلیس مدد می گیرد.
    چشم ها به یک نقطه خیره شده، همه مات و مبهوت فقط نگاه می کنند. بعضی پنهانی با تلفن همراه خود عکس بر می دارند و فیلم ضبط می کنند تا بعدا تعریف کنند برای دوستان و آشنایان و لاف بزنند و مایه ی سرگرمی باشد برای اوقات فراغتشان…
    صحنه ی دوم – نمای دور؛
    مردم همینطور که وارد خیابان می شوند بی اختیار نگاهشان می چرخد به سمت بانک. سرعت خود را کم می کنند اما از حرکت باز نمی ایستند. رو به جلو حرکت می کنند اما سرها یه سمت بانک چرخیده، اگر در خلقتشان مقدور افتاده بود سر را 180 درجه می چرخاندند.
    فکر می کنم فیلم برداری باشد. احتمالا فیلمی تاریخی از دوران مرحوم دکتر مصدق. چرا که هنرپیشگانی می بینم در هیبت و شمایل شعبان بی مخ و نوچه هایش. گویا مردی از طرفداران مصدق را به باد کتک گرفته اند. مردم ما عاشق هنرند و نزد آنان بسیار است این هنر…
    صحنه ی دوم – نمای نزدیک؛
    هر چه اطراف را می پایم خبری از دوربین و عوامل نیست. شاید دوربین مخفی باشد.
    مرد کیفش را چون جان به سینه چسبانده و رها نمی کند. اوفتاده روی زمین و چند نفر دوره اش کردند و می خواهند کیف از او بستانند. مرد همچنان استقامت می کند. یکی از «بی مخ» ها چاقوی طمع را تیز کرده و محکم به دست و بازوی مرد ضربه می زند. و این پایان مقاومتی بی نتیجه است. کیف از کف مرد رفت. بی مخ ها سوار بر موتور دور شدند. ما همه با هم نگاه می کردیم…
    صحنه ی سوم؛
    این صحنه نه از نمای دور و نه از نمای نزدیک قابل بیان نیست و ذکر آن موجب خدشه دار شدن غیرت مردان ایرانیست؟!!!!!!
    صحنه ی چهارم – نمای درون؛
    کمی احساس درد دارم. نمی دانم از کجا. سرگیجه دارم و چشم هایم سیاهی می رود. همه چیز تار شده. فضای شلوغی ست. باز هم مردم به نقطه ای خیره شده اند. مطمئن نیستم اما شاید دارند به من نگاه می کنند. نمی دانم چه اتفاقی افتاده، شاید فردا در روزنامه های صبح بنویسند. ولی می دانم، همیشه می دانستم: “شاید برای من هم اتفاق بیفتد…”

    «س.م.ط.بالا»

  • شنبه ها…

    شعری از “مهدی زارعی
    دوباره شنبه شد، شروع هفت روز ترس و دلهره، شروع هفت روز اضطراب
    شروع درس های منجمد که “v” نماد سرعت است و “a” نمادی از شتاب
    شروع راه خانه تا به مقصد همیشگی و شب که شد درست عکس این مسیر
    شروع صبح، ظهر، شب، بخر، بخور، بپاش، بعد هم برو بغلت توی رختخواب
    شروع روزمرّگی گربه های خانگی و سطل آشغال های روز قبل
    شروع کار پارکها و عدّه ای حشیشی و چهار پنج بچه و یکی دو تاب
    شروع عشق های لحظه ای و طرز زندگی فقط برای یک غریزه و… همین.
    لباس ها و کفش های هر چه مد شده ، قیافه های تازه و مدل جدید و باب
    شروع “من فقط یکی دو روز با توام ، و بعد می روم سراغ سوژه ای جدید
    تو هم برو مزاحمم نشو، سوال هم نکن، که من به هیچ یک نمی دهم جواب”
    شروع جمله های پوچ و بی دلیل، جمله های از سر زبان، نه از صمیم قلب
    “نه زندگی بدون تو برای من جهنم است و پر شده است از شکنجه و عذاب”
    شروع جمله های باد، هر طرف که می وزید هفته ای “رفیقتم” و هفته ای
    “نه من نمی شناسمت… چرا سراغ دیگران نمی روی و… روی من نکن حساب”
    شروع “دست من نبود، خود به خود خراب شد” و یا که “شانس هم به ما نیامده”
    شروع اشتباه ها و چند دسته گل که می شود به یک بهانه دادشان به آب
    شروع روزنامه های ضد هم: “فلان وزیر این چنین و آنچنان، جناحمان،
    جناحشان” و تیترهای آن چنانی و برای جلب این جناب و آن یکی جناب
    شروع فقر عده ای کثیر و ثروت کلان برای عده ای قلیل، بی دلیل
    یکی برای شام می خورد کباب و آن یکی از آه و دود، سینه اش شده کباب
    و شنبه و نماز و مسجد و همین شناسنامه هایمان که مدرک اند ما مومنیم
    و شنبه وعبادت و قبول بندگی، ولی به عشق حوری و بهانه و ثواب
    شروع شاعران مثل من کلیشه ای و همچنین دچار مشکلات ریشه ای
    غزل بدون قافیه، بدون بیت ناب، با سپیدهای بی حساب و بی کتاب
    و شنبه… شنبه… شنبه… شنبه های مثل هم، آن شبیه این و این درست مثل آن
    شروع هفت روز نحس، هفت روز ترس و دلهره، شروع هفت روز اضطراب.