گفت: «بیا با هم قله رو فتح کنیم. چرا باید تا آخر عمر فقط در دامنه ی کوه باشیم؟»
گفتم: «اُه … خدای من!! شنیدم هوای اونجا خیلی سرده. هیچ علفی برای خوردن پیدا نمی کنیم. چه دلیلی داره که خودمون رو به خطر بندازیم؟»
گفت: «یه افتخار بزرگ! من و تو تنها گوسفندانی میشیم که قله رو فتح کردیم. شکوه و جلال ابدی در انتظار ماست.»
– دلیلش کاملا منطقی بود.
– از گله جدا شدیم. کمی که دور شدیم؛ برگشتم و دیدم که یه دسته گرگ به گله حمله کردن.
گفتم: «چه خوب شد که به سمت قله راه افتادیم.»
گفت: «بله. حق با من بود. پیش به سوی افتخار.»
گفتم: «نه! منظورم این بود که هیچ گرگی اینقدر گوسفند نیست که به قله بیاد.»
«س.م.ط.بالا»