زن رو به روی دارِ قالی نشست. چند گره بیشتر نمانده بود. دستهایش دیگر نرمی و لطافت دوران نوجوانی را نداشتند، اما معجزهگر بودند. با معجزهی همان دستها، گیلاسهای شیرین روی درخت را مزه کرد و از روی رودخانهای که به لطف نخهای ابریشم سفید، میدرخشید، پرید. راه باریکی که از میان علفها و گلها میگذشت دنبال کرد تا به کلبه ی چوبی کوچکی رسید. از پنجره داخل کلبه را نگاه کرد. یک میز با دو صندلی. و شاخه گلی سرخ در یک لیوان بدون آب. خیلی دوست داشت میتوانست توی کلبه روی یکی از صندلیها بنشیند. لیوان را پر از آب کند و همانجا منتظر بماند. اما میدانست که اگر کسی درون کلبه باشد دیگر این قالیچه نمیتواند پرواز کند.
چند گرهی آخر را زد. تارها را با قیچی بُرید. قالیچه را از دار پایین آورد و دستی رویش کشید. روی آن نشست. قالیچه پرواز کرد و از پنجره بیرون رفت…
«س.م.ط.بالا»