
سیبی که از درخت فرو افتاد
افتاده است
و رودها به کوه باز نمی گردند
و عطر این تابستان ها
فقط برای همین تابستان است
اما قطار اندیمشک
باز می گردد
با بوی سیب و
پیراهن یوسف!
***
با آن همه شهید که می برد
فردا
شهادت می دهد
قطار زخمی اندیمشک!
***
«دل بر»
همین قطار اندیمشک بود
که می رفت
و «دل آور»
همین
که برمی گشت!
حالا کجاست
قطار دلبران دلاور؟!

به مطلب می رسد جویای کام آهسته آهسته *** ز دریا می کشد صیاد دام آهستهآهسته
به مغرب می تواند رفت در یک روز از مشرق *** گذارد هر که چون خورشید گام آهستهآهسته
به همواری بلندی جو که تیغ کوه را آرد *** به زیر پای، کبک خوشخرام آهستهآهسته
ز تدبیر جنون پخته کار عقل می آید *** که مجنون آهوان را کرد رام آهستهآهسته
مشو از زیردست خویش ایمن در زبردستی *** که خون شیشه را نوشید جام آهستهآهسته
خیال نازک آخر می فروزد چهره ی شهرت *** مه نو می شود ماه تمام آهستهآهسته
دلی از آه می گفتم شود خالی، ندانستم *** که پیچد بر سراپایم چو دام آهسته آهسته
به شکرخند از آن لبهای خوش دشنام قانع شو *** که خواهد تلخ گردید این مدام آهسته آهسته
اگر چه رشته از بار گهر پیچان و لاغر شد *** کشید از مغز گوهر انتقام آهسته آهسته
اگر نام بلند از چرخ خواهی صبر کن صائب
ز پستی می توان رفتن به بام آهسته آهسته


باز گردد عاقبت این دَر؟ بلی *** رو نماید یارِ سیمین بَر؟ بلی
ساقی ما یاد این مستان کند *** بار دیگر با می و ساغر؟ بلی
نوبهارِ حُسن آید سوی باغ؟ *** بشکُفد آن شاخههای تر؟ بلی
طاقهای سبز چون بندد چمن *** جفت گردد وَرد و نیلوفر؟ بلی
دامنِ پُر خاک و خاشاکِ زمین *** پُر شود از مشک و از عنبر؟ بلی
آن بَرِ سیمین و این روی چو زر *** اندرآمیزند سیم و زر؟ بلی
این سَرِ مخمور اندیشه پرست *** مست گردد زان می احمر؟ بلی
این دو چشمِ اشکبارِ نوحه گر *** روشنی یابد از آن منظر؟ بلی
گوشها که حلقه در گوش وی است *** حلقهها یابند از آن زرگر؟ بلی
شاهد جان چون شهادت عرضه کرد *** یابد ایمان این دلِ کافر؟ بلی
چون براق عشق از گردون رسید *** وارهد عیسی جان زین خر؟ بلی
جمله خلق جهان در یک کس است *** او بود از صد جهان بهتر؟ بلی
من خمش کردم ولیکن در دلم *** تا ابد رویَد نی و شکر؟ بلی
«غزلیات شمس – مولانا»
دوش میآمد و رُخساره برافروخته بود
تا کجا باز دلِ غمزدهای سوخته بود
رسم عاشق کُشی و شیوه شهرآشوبی
جامهای بود که بر قامت او دوخته بود
جانِ عُشاق سِپَندِ رخِ خود میدانست
و آتش چهره بدین کار برافروخته بود
گر چه میگفت که زارت بکُشم میدیدم
که نهانش نظری با منِ دلسوخته بود
کفر زلفش ره دین میزد و آن سنگین دل
در رَهَش مشعلی از چهره برافروخته بود
دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود

اول اردیبهشت ماه، روزی است برای بزرگداشت سعدی علیه الرحمه. او با بیانی روان و شیرین، سال هاست که به وعظ مردمان مشغول است و به حق گفته است که: «من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت / هنوز آواز میآید به معنی از گلستانم» و حالا حتما تمام مردم جهان متوجه شده اند که “آفرینش بنی آدم از یک گوهر است” حتی اگر آن بیت معروف بر سر در سازمان ملل متحد نوشته نشده باشد. و البته کم هستند آنان که اهل عمل باشند.
در نظربازی ما بیخبران حیرانند / من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی / عشق داند که در این دایره سرگردانند
جلوهگاه رُخ او دیدهٔ من تنها نیست / ماه و خورشید هم این آینه میگردانند
عهد ما با لب شیریندهنان بست خدا / ما همه بنده و این قوم خداوندانند
مُفلسانیم و هوای مِی و مُطرب داریم / آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند
وصف رخساره خورشید ز خفاش مپرس / که درین آینه صاحب نظران حیرانند
لاف عشق و گِلِه از یار؟ زهی لاف دروغ! / عشقبازانِ چنین مستحق هجرانند
مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار / ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند
گر به نِزهتگه ارواح بَرَد بوی تو باد / عقل و جان، گوهرِ هستی، به نثار افشانند
زاهد از رندی حافظ نکند فهم مُراد
دیو بُگریزد از آن قوم که قرآن خوانند
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وان که این کار ندانست در انکار بماند
اگر از پرده برون شد دلِ من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند
صوفیان واستدند از گرو می همه رَخت
دلقِ ما بود که در خانه خمار بماند
خرقه پوشانِ دگر مست گذشتند و گذشت
قصه ماست که در هر سر بازار بماند
هر می لعل کز آن دست بلورین ستدم
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند
جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند
گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس
شیوه او نشدش حاصل و بیمار بماند
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
داشتم دلقی و صد عیب مرا میپوشید
خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند
بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد
که حدیثش همه جا در در و دیوار بماند
به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی
شد که بازآید و جاوید گرفتار بماند
ابر آذاری برآمد باد نوروزی وزید / وجهِ می میخواهم و مطرب که میگوید رسید
شاهدان در جلوه و من شرمسار کیسه ام / بار عشق و مفلسی صعب است، میباید کشید
قحط جود است آبروی خود نمی باید فروخت / باده و گل از بهای خرقه می باید خرید
گوییا خواهد گشود از دولتم کاری که دوش / من همی کردم دعا و صبح صادق می دمید
با لبی و صد هزاران خنده آمد گل به باغ / کز کریمی گوییا در گوشه یی بویی شنید
دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک / جامه یی در نیکنامی نیز می باید درید
آن لطایف کز لب لعل تو من گفتم که گفت؟ / وآن تطاول کز سر زلف تو من دیدم که دید؟
عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق / گوشه گیران را ز آسایش طمع باید برید
تیر عاشق کش ندانم بر دل حافظ که زد
اینقدر دانم که از شعر ترش خون میچکد
آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت *** وآن نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت
آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشهای *** وآن نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت
آن نفسی که باخودی بسته ابر غصهای *** وآن نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت
آن نفسی که باخودی یار کناره میکند *** وآن نفسی که بیخودی باده یار آیدت
آن نفسی که باخودی همچو خزان فسردهای *** وآن نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت
جمله ی بیقراریت از طلب قرار تست *** طالب بیقرار شو تا که قرار آیدت
جمله ی ناگوارشت از طلب گوارش است *** ترک گوارش ار کنی زهر گوار آیدت
جمله ی بیمرادیت از طلب مراد تست *** ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت
عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی *** تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت
خسرو شرق شمس دین از تبریز چون رسد *** از مه و از ستارهها والله عار آیدت
آخرین دیدگاهها