
مقتل
بر زمین افتاد شمشیرت ولی چون جنگ بود
بر تو میشد زخمها زد، بر من اما ننگ بود
با خودم گفتم بگیرم دست یا جان تو را؟
اختلاف حرف دل با عقل صد فرسنگ بود
گر چه دستت را گرفتم باز هم قانع نشد
تا نبخشیدم تو را، دل همچنان دلتنگ بود
چون در آغوشت گرفتم خنجرت معلوم کرد
بر زمین افتادن شمشیر، خود نیرنگ بود
من پشیمان نیستم، اما نمیدانم هنوز
دل چرا در بازی نیرنگها یکرنگ بود
در دلم آیینهای دارم که میگوید به آه
در جهان سنگدلها کاش میشد سنگ بود
فاضل نظری – برداشته شده از کتابِ “کتاب” – انتشارات سوره مهر
چرا مرده پرست و خصم جانیم؟
بیا تا قدر یک دیگر بدانیم
که تا ناگه ز یک دیگر نمانیم
چو مؤمن آینه مؤمن یقین شد
چرا با آینه ما روگرانیم
کریمان جان فدای دوست کردند
سگی بگذار ما هم مردمانیم
فسون قل اعوذ و قل هو الله
چرا در عشق همدیگر نخوانیم
غرضها تیره دارد دوستی را
غرضها را چرا از دل نرانیم
گهی خوشدل شوی از من که میرم
چرا مرده پرست و خصم جانیم
چو بعد از مرگ خواهی آشتی کرد
همه عمر از غمت در امتحانیم
کنون پندار مردم آشتی کن
که در تسلیم ما چون مردگانیم
چو بر گورم بخواهی بوسه دادن
رخم را بوسه ده کاکنون همانیم
خمش کن مرده وار ای دل ازیرا
به هستی متهم ما زین زبانیم
«غزلیات شمس؛ مولوی»
انتظار
باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست
وین جان بر لب آمده در انتظار توست
در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست
جز باده ای که در قدح غمگسار توست
ساقی به دست باش که این مست می پرست
چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توست
هر سوی موج فتنه گرفته ست و زین میان
آسایشی که هست مرا در کنار توست
سیری مباد سوخته ی تشنه کام را
تا جرعه نوش چشمه ی شیرین گوار توست
بی چاره دل که غارت عشقش به باد داد
ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست
هرگز ز دل امید گُل آوردنم نرفت
این شاخ خشک زنده به بوی بهار توست
ای سایه صبر کن که برآید به کام دل
آن آرزو که در دل امیدوار توست
«هوشنگ ابتهاج (سایه)»
پی نوشت: این غزل را “علیرضا قربانی” در آلبوم “حریقِ خزان” در قطعه ای به نام “بیقرار” به زیبایی اجرا کرده است.

زیر چتر تو باران می آید
فالگیری به من گفت: امسال منتظر باش مهمان بیاید
اتفاقی به گرمای خورشید بین برف زمستان بیاید
تو همان اتفاقی که در من مثل رود مذابی دویدی
برف اسفند را آب کردی تا به سمت درختان بیاید
من که سوزی تنم را می آزرد من که بازیچه ی باد بودم
کوه یخهای دی را شکستم ایستادم که طوفان بیاید
تب ندارم که هذیان بگویم با تو هر لحظه یک اتفاق است
دیگر اصلا تعجب ندارد زیر چتر تو باران بیاید
مثل شب – قصه های قدیمی روی زانوی مادر بزرگی
لحظه هایی که خیلی طبیعی است ماه تا سطح ایوان بیاید
می شود ورد جادوگری زشت دختری را بخواباند و بعد
با تو بوسه ی قهرمانی عمر سرما به پایان بیاید
می شود یک درخت کهنسال دفتر خاطرات تو باشد
می توانی ببینی که یک شیر صبح توی خیابان بیاید
قصه یک سرزمین عجیب است مرز بین خیال و حقیقت
می شود مثل تو یک فرشته اتفاقی به …….. بیاید
………………………………………………………….
تو پا گذاشته ای در جهان تازه ی من
خوش آمدی بنشین قهرمان تازه ی من
سپرده ام بروند ابرها و صاف شوند
برای پَر زدنت آسمان تازه ی من
تو رودخانه ای و دل به آبی ات زده ام
سفید پیرهنت بادبان تازه ی من
گل طلایی خورشید شو، که می چرخد
به مرکزیت تو کهکشان تازه ی من
غرور قله ی خوابیده بودم و آشفت
به افتخار تو آتشفشان تازه ی من
از این به بعد به همراهی تو دل گرمم
که قهرمانی در داستان تازه من

شتک زدهاست به خورشید، خونِ بسیاران
بر آسمان که شنیدهاست از زمین باران؟
هرآنچه هست، به جز کُند و بند، خواهد سوخت
ز آتشی که گرفته است در گرفتاران
ز شعر و زمزمه، شوری چنان نمیشنوند
که رطلهای گرانتر کشند میخواران
دریده شد گلوی نی زنان عشق نواز
به نیزه ها که بریدندشان ز نیزاران
زُباله های بلا می برند جوی به جوی
مگو که آینه جاری اند جوباران
نسیم نیست، نه! بیم است، بیمِ دار شدن
که لرزه می فکند بر تن سپیداران
سراب امن و امان است این، نه امن و امان
که ره زده است فریبش به باورِ یاران
کجا به سنگرس دیو و سنگبارانش
در آبگینه حصاری شوند هشیاران؟
چو چاهِ ریخته آوار میشوم بر خویش
که شب رسیده و ویران ترند بیماران
زبان به رقص درآورده چندش آور و سرخ
پُر است چنبرِ کابوس هایم از ماران
برای من سخن از «من» مگو به دلجویی
مگیر آینه در پیش خویش بیزاران
اگرچه عشقِ تو باری است بردنی، اما
به غبطه مینگرم در صف سبکباران
«حسین منزوی»
پی نوشت: این غزل را “همایون شجریان” در آلبوم “نه فرشته ام نه شیطان” به زیبایی اجرا کرده است.
فرهنگ لغت:
شتک [شَ تَ] در فرهنگ لغت دهخدا: در تداول خانگی، ترشح. ترشح آب، خاصه آب ناپاک. پاشیده شدن ذرات آب. رشاشه. (یادداشت مؤلف). پریدن ذرات ریز آب روی بدن یا لباس کسی. معمولاً زنان وسواسی از «شتک» بسیار پرهیز میکنند و هرگاه کسی به سهو به آنان شتک کند یا آبی از جایی بدیشان ترشح کند، سر و تن و لباس خود را آب میکشند. (فرهنگ لغات عامیانه جمالزاده).
رطل در فرهنگ فارسی معین: 1- واحدی است برای وزن. 2- در فارسی معنای پیاله ی شراب می دهد.

غزلی از سعید پورطهماسبی، به نقل از کتاب “قرار” که توسط انتشارات شهرستان ادب منتشر شده است:
در بیان حرف دل، چشم از زبان گویاتر است
عشق را هر قدر پنهان می کنی پیداتر است
این چه رازی بود در عالم که از ابراز آن
سینه ی صحراست سوزان، دیده دریا، تر است؟
از مرامِ کُشتگانِ راهِ حق آموختم
زندگی زیباست اما مرگ از آن زیباتر است
هیچ کس چشمی ندارد دیدن خورشید را
هر کسی که خلق را دلسوزتر، تنهاتر است
وسعت دریادلان با هم به یک اندازه نیست
گاه دریایی ز دریای دگر دریاتر است
تا بترسی از زمین خوردن، نخواهی پر کشید
زود پر وا می کند مرغی که بی پرواتر است
تا از این یک می رهم، درگیر آن یک می شوم
چشم و زلف تو، یکی از دیگری گیراتر است
در بیان عشق و شور و شوق و شیدایی خوش است
شعر در هر شیوه ای، اما غزل شیواتر است
در ادامه چند تک بیت از غزل های دیگر این کتاب را انتخاب کرده ام؛

زخم آنچنان بزن که به رستم، شغاد زد*
زخمی که حیله بر جگر اعتماد زد
باور نمی کنم به من این زخم بسته را
با چشم باز آن نگه خانه زاد زد
با اینکه در زمانه ی بیداد می توان
سر را به چاهِ صبر فرو برد و داد زد
یا می توان که سیلی فریاد خویش را
با کینه ای گداخته بر گوش باد زد
گاهی نمی توان به خدا حرف درد را
با خود نگاه داشت و روز معاد زد
«محمد علی بهمنی»
* چنانچه تمایل دارید در مورد داستان رستم و شغاد و چگونگی مرگ رستم بیشتر بخوانید به ادامه مطلب بروید:

عقل و دل
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون
روی سوی خانه خمار دارد پیر ما
در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم
کاین چنین رفتهست در عهد ازل تقدیر ما
عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش است
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما
روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد
زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما
با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما
تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما
« حافظ »

آواز نگاه
می شنوم، می شنوم، آشناست
موسقی چشم تو در گوش من
موج نگاه تو همآواز ناز
ریخت چو مهتاب در آغوش من
می شنوم در نگه گرم تست
گمشده گلبانگ بهشت امید
این همه گشتم من و دلخواه من
در نگه گرم تو می آرمید
زمزمه شعر نگاه تو را
می شنوم با دل و جان، آشناست
اشک زلال غزل حافظ است
نغمه مرغان بهشتی نواست
می شنوم در نگه گرم تست
نغمه ی آن شاهد رویا نشین
باز ز گلبانگ تو سر می کشد
شعله ی این آرزوی آتشین
موسقی چشم تو گویاتر است
از لب پر ناله و آواز من.
وه که تو هم گر بتوانی شنید
زین نگه نغمه سرا راز من!….
آواز نگاه -«هوشنگ ابتهاج» تهران، بهمن 1328

دخترک آنقدر اصرار کرد که مجاب شدم یک فال از او بخرم. خودم هم بدم نمی آمد غزلی بخوانم. هر چند که خبری از خرقه در این فال نیست اما « در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست». گفتم بنویسم شما هم بخوانید:
نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد
که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد
به مطربان صبوحی دهیم جامه چاک
بدین نوید که باد سحرگهی آورد
بیا بیا که تو حور بهشت را رضوان
در این جهان ز برای دل رهی آورد
همی رویم به شیراز با عنایت بخت
زهی رفیق که بختم به همرهی آورد
به جبر خاطر ما کوش کاین کلاه نمد
بسا شکست که با افسر شهی آورد
چه نالهها که رسید از دلم به خرمن ماه
چو یاد عارض آن ماه خرگهی آورد
رساند رایت منصور بر فلک حافظ
که التجا به جناب شهنشهی آورد
آخرین دیدگاهها