برچسب: غزل حافظ

  • گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ

    دوش می‌آمد و رُخساره برافروخته بود
    تا کجا باز دلِ غمزده‌ای سوخته بود

    رسم عاشق کُشی و شیوه شهرآشوبی
    جامه‌ای بود که بر قامت او دوخته بود

    جانِ عُشاق سِپَندِ رخِ خود می‌دانست
    و آتش چهره بدین کار برافروخته بود

    گر چه می‌گفت که زارت بکُشم می‌دیدم
    که نهانش نظری با منِ دلسوخته بود

    کفر زلفش ره دین می‌زد و آن سنگین دل
    در رَهَش مشعلی از چهره برافروخته بود

    دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت
    الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود

    یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
    آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود

    گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
    یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود

  • حافظ این خرقه بینداز

    دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست *** گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست
    که شنیدی که در این بزم دمی خوش بنشست *** که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست
    شمع اگر زان لب خندان به زبان لافی زد *** پیش عشاق تو شب‌ها به غرامت برخاست
    در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو *** به هواداری آن عارض و قامت برخاست
    مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت *** به تماشای تو آشوب قیامت برخاست
    پیش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت *** سرو سرکش که به ناز قد و قامت برخاست
    حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببری *** کآتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست