چشم می بندم بر تو
نگاه می گیرم از تو
رو به سوی دیگرم باید
جاودانه ها رنگ دیگری دارد…
«س.م.ط.بالا»
(به تاریخ: چهارم اردیبهشت ماه یک هزار و سیصد و نود و سه خورشیدی)
دگر از دست تو یاری نگیرم
برای رفت و شد گاری نگیرم
چو یک لحظه ز عمرم مانده باشد
خدایا! از سگان هاری نگیرم
اگر رفتم برای خواست گاری
جواب رد من از نازی نگیرم
تمام عالم هستی مهم است
چغندر هم برا بازی نگیرم
شود بر فقر من هر روز افزون
اگر حق غنی سازی نگیرم
روم در میکده فریاد سازم
که من بوی می و ساقی نگیرم
دگر از دست تو یاری نگیرم
سبدهای پر از خالی نگیرم
«س.م.ط.بالا»
(به تاریخ: بیست و پنجم فروردین ماه یک هزار و سیصد و نود و سه خورشیدی)
نشسته بود کودکی
کنار دست قلکی
تا که بگیرد اندکی
وزن ز ما و رزقکی
بَرَد ز مردم آبرو – امان از این پیاده رو
بساط کرده آن جوان
خم شده پشتش چو کمان
تا که فروشد این زمان
قصه ی موسی و شبان
بَرَد ز مردم آبرو – امان از این پیاده رو
پهن شده روی زمین
تمام خانه اش همین
دیده و دل هر دو غمین
مرگ نشسته در کمین
بَرَد ز مردم آبرو – امان از این پیاده رو
دست نموده ای دراز
فاش نموده ای تو راز
با همه عشوه، همه ناز
یا زدن زخمه به ساز
این همه از سر نیاز
بَرَد ز مردم آبرو – امان از این پیاده رو
راه نمی دهد به من
با تو بگویم این سخن
بَرَد ز مردم آبرو
آینه های رو به رو
امان از این پیاده رو …
«س.م.ط.بالا»
(به تاریخ: بیست و نهم شهریور ماه یک هزار و سیصد و نود و دو خورشیدی)
آی آسمان خراش ها
چقدر کوتاهید!!
پای در زمین، سر در غبار
به چه می نازید؟
هزاران پله بالاتر، هنوز؛
راه ماندست تا خورشید
آی آسمان خراش ها
با چراغ قرمز کوچک
گاه روشن، گاه خاموش
چقدر کوتاهید!!
و من کوته نظر گشتم
که عمری چند
به باروتان* نظر بستم …
«س.م.ط.بالا»
(به تاریخ: سوم شهریور ماه سال یک هزار و سیصد و نود و دو خورشیدی)
* “بارو” به معنای دیوار و حصار است.
ایسنا (چهارشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۲) نوشت: یک دستگاه مینیبوس که کمک بارج در حال عبور از دریاچه سد کارون 3 بود دچار حادثه شد و بخشی از آن در داخل دریاچه افتاد. بنا به گزارشی که داده شده حدود 10 زن و بچه در مینیبوس باقی ماندند و حدود چهار سرنشین نجات پیدا کردهاند.
تا چند چنین باشد، ما غرقه به دریاها؟
از دست نیاید هیچ، جز ناله و افغان ها؟
ولله که سنگین است این خواب زمستانی
فرقش نباشد هیچ، کابوس و رویاها
«س.م.ط.بالا»
(به تاریخ: یازدهم مرداد ماه یک هزار و سیصد و نود و دو خورشیدی)
بزرگان گویند: “تملق، شنونده و هم گوینده را فاسد می کند”. تملق نامه ای نوشتم که مزاح کنم با گوینده و شنونده.
خاکم به سر! که خاک بر سرم تویی! *** در هر نفسی آن دم و بازدم تویی
آخ تویی، باخ(1) تویی، مونشن گلادباخ(2) تویی *** آی تویی، نای تویی، گودبای و بای بای(3) تویی
آپ(4) تویی، دان(5) تویی، سردار و سروان تویی *** آج تویی، کاج تویی، سرور بی تاج تویی
آز تویی، راز تویی، چهره ی غماز تویی *** آس تویی، تاس تویی، چاره ی وسواس تویی
آش تویی، ماش تویی، خواهر و داداش تویی *** آه تویی، ماه تویی، خرمنی از کاه تویی
آچ تویی، ماچ تویی، لامسه و تاچ(6) تویی *** آک تویی،لاک(7) تویی، لنگی و دلاک تویی
آب تویی، باب تویی، امیر و ارباب تویی *** آگ تویی، باگ(8) تویی، تریس(9) و دیباگ(10) تویی
آو تویی، کاو تویی، کودک کنجکاو تویی *** آن تویی، نان تویی، یقین و ایمان تویی
آد تویی، داد تویی، هم نفس باد تویی *** آت تویی، مات تویی، لوتی و هم لات تویی
آل تویی، قال تویی، بال و پر و زال تویی *** آژ تویی، ژاژ تویی، نرمش و ماساژ تویی
آغ تویی، باغ تویی، پوستی و دباغ تویی *** آف(11) تویی، صاف تویی، سکه و صراف تویی
آم تویی، نام تویی، آینه و جام تویی *** آر تویی، کار تویی، هستی دوار تویی
من چه کنم؟! کجا روم؟! تا که تو را نبینمت *** شانس ندارم که صنم، چاره ی بیچاره تویی
«س.م.ط.بالا»
(به تاریخ: بیست و هشتم تیر ماه یک هزار و سیصد و نود و دو خورشیدی)
محکوم به اعدام
زمین می چرخه چون چاره نداره
نمیدونه که چند تا قاره داره
خدایا من سرم هی گیج میره
میگن فردا، سحر بالای داره
مردی کنیم
بیا مردی کنیم و دزد نباشیم
شریک سفره ی مردم نباشیم
اگر مرهم برای زخم نداریم
نمک دیگر به روی آن نپاشیم
«س.م.ط.بالا»
(به تاریخ: پانزدهم تیر ماه سال یک هزار و سیصد و نود و دو خورشیدی)
سر خود را مکن اینگونه به برف
به عمل کار برآید نه به ورد و نه به حرف
بر فرض چنین کاسه ی رأی ات پُر شد
چه گذاری تو در این کاسه و ظرف؟
دوش رسیدست برایم خبری از بالا
تا پرتو خورشید بتابد، نه تو مانی و نه برف!
«س.م.ط.بالا»
(به تاریخ: بیست و هفتم اردیبهشت ماه یک هزار و سیصد و نود و دو خورشیدی)
حدیث این بیابان جای بیان ندارد *** دشت به این فراخی، آرش کمان ندارد
در چه شگفتی اگر قامت رستم شکست؟ *** با حیله های کهنه، طرفی نمی توان بست
راه گریزمان نیست، خرمن گرفته آتش *** کو واعظی که می گفت از قصه ی سیاوش؟
کاوه کنون می برد درفش خود را به زور *** کیست که ضحاک را باز فرستد به گور؟
***
اسطوره های کهنه با ما وفا نکردند *** در روزهای سختی یاری به ما نکردند
ماندند در قصه ها، اشعار و افسانه ها *** باری بر ندارند از روی شانه ی ما
باید به حال خود فکری دگر کنیم *** شام سیاه خود صبح ظفر کنیم
شاید حماسه ای تازه توان سرود *** بر مردمان این خاک و زمین درود
«س.م.ط.بالا»
(به تاریخ: هجدهم اردیبهشت ماه یک هزار و سیصد و نود و دو خورشیدی)
آخرین دیدگاهها