رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید، عکس تنهایی خود را در آب،
آب در حوض نبود.
ماهیان می گفتند:
هیچ تقصیر درختان نیست.
ظهر دم کرده تابستان بود،
پسر روشن آب، لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید، آمد او را به هوا برد که برد.
به درک راه نبردیم به اکسیژن آب.
برق از پولک ما رفت که رفت.
ولی آن نور درشت،
عکس آن میخک قرمز در آب
که اگر باد می آمد دل او، پشت چین های تغافل می زد،
چشم ما بود.
روزنی بود به اقرار بهشت.
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همت کن
و بگو ماهی ها، حوضشان بی آب است.
باد می رفت به سر وقت چنار.
من به سر وقت خدا می رفتم.
«پیغام ماهیها، سهراب سپهری؛ حجم سبز»

مردی کنار پل عابر پیاده نشسته بود. کیسه ی زباله می فروخت. همه سیاه.
گفت: «به خاطر خدا یکی بخر.»
خواستم بگویم: «سالهاست مردم به خاطر خدا کاری نمی کنند.» اما مطمئن نبودم؛ نگفتم. نخریدم. رفتم.
«س.م.ط.بالا»


درخت
باور ندارم که روزی سرودهای را
ببینم که به زیبایی یک درخت باشد
درختی که دهان گرسنهاش
به سینه جاری شیرین زمین فشرده است
درختی که تمامی روز رو به خدا دارد
و بازوان پربرگ خود را به دعا میافرازد
درختی که در تابستان شاید
آشیانهای از سینهسرخان را بر گیسوان دارد
و بر سینهاش برف نشسته
و با باران همنشین است
اشعار را ابلهانی چون من میسرایند
اما، تنها خداست که میتواند درخت بیافریند
این سروده را به زبان انگلیسی می توانید در ادامه مطلب بخوانید:
تلاش کردم خدا را بخندانم، خدا نخندید
تلاش کردم خدا را خشمگین کنم، خدا خندید

– نترسین! برین جلو … خدا با ماست …
– اگه خدا با ماست پس کی با اوناست … که دارن ما رو تیکه پاره می کنن؟!!
نجات سرباز رایان 1998
کارگردان: استیون اسپیلبرگ
یک، دو، سه، چهار، … پله ای از پس پله ی دیگر. بالا و بالاتر رفتیم. گاهی ایستادیم اما به پایین نگاه نکردیم و نگاهمان به بالا بود. باز هم پله های بیشتر. آنقدر رفتیم که گمان کردیم تا خدا راهی نمانده است. زهی خیال باطل. خدا در همان پله ی اول مانده بود. …
«س.م.ط.بالا»
جرقه ی ذهنی این مطلب صدای زنگ در بود. فردی که مدعی بود فقیر است و نیازمند کمک. فارغ از بحث نیازمند واقعی و متکدیان دروغین. با خود گفتم حوصله ای نیست طبقات را به سمت پایین طی کنم حتی با آسانسور. کارگران شهرداری هم که باشند وضع همین است.
حتی آنگاه که بی نوایی در کوچه فریادکنان می دود نهایت عکس العمل سرهایی است که از پنجره ها بیرون آمده و منبع صدا را می کاوند…
خوب، خدا می خواست موجودی را خلق کند که لیاقت دوستی خدا را داشته باشد، پس اراده کرد تا اشرف مخلوقات را خلق کند. آدم نه، انسان از خاک. ببینید انسان های خاکی چقدر دوست داشتنی هستند. چقدر ساده. بی آلایش، بی پیرایش و البته بی آرایش.
خدا به انسان دو چشم داد، اما دایناسورها هم دو چشم داشتند، پس فرمود: «من انسان هایی را که از بدی ها چشم خود را بپوشانند دوست دارم.»
به انسان دو گوش داد، اما درازگوش ها هم دو گوش داشتند، خیلی بزرگ. پس فرمود: «من انسان هایی را که گوش خود را بر پلیدی ها ببندند دوست دارم.»
به انسان زبان داد، اما گاو ها هم زبان داشتند، تازه بسی درازتر، پس فرمود: «انسان هایی که زبان خود را به نا حق و نا روا و بیهوده نچرخانند دوست دارم.»
خداوند دو دست به انسان داد، همانطور که به میمون ها داده بود، پس فرمود: «من انسان هایی را که دستشان کج نیست، به ناحق بلند نمی شود، نا بجا پایین نمی آید، بخشنده و رو به آسمان است دوست دارم. مخصوصا اگر دستشان را به بعضی میوه ها نزنند که خیلی هم دوست داشتنی تر.»
خداوند به انسان دو پا داد، اما به چهارپایان هم داده بود. پس فرمود: «من انسان هایی را که هر جایی نمی روند و جفتک نمی اندازند دوست دارم.»
و خدا به انسان مغز داد تا بیاندیشد و گاگول نباشد، تا انتخاب کند و مجبور نباشد، تا آنچه را که دید و شنید، بسنجد و فریب نخورد. آنگاه فرمود: «نشانه های من برای آن کسانی است که تفکر می کنند، تعقل می کنند، چون دوستشان دارم.»
هنوز اما چیزی کم است. به کوری چشم شیطان، خداوند قلبی تپنده و پرحرارت به انسان اعطا کرد و فرمود: «این قلب خانه ایست برای آنچه و آنکس که انسان دوستش دارد.»
پس از روح خود در انسان دمید و فرمود: «من در این خانه ساکن می شوم تا انسان هم مرا دوست بدارد، اما مختار است که هر که را خواست در این خانه راه دهد، آنگاه چونان رحمان و رحیم هستم که از آن خانه بروم، شاید دوباره روزی به آن خانه بازگردم.»
و اینچنین خداوند فرمود: «من توبه کنندگان را دوست دارم.»
«س.م.ط.بالا»
(به تاریخ: دوازدهم آذر ماه یک هزار و سیصد و هشتاد و هشت خورشیدی)
آخرین دیدگاهها