برچسب: جاذبه

  • ایستگاه

    ایستگاه

    نفس نفس زدنم را خوب می داند
    ایستگاهی که سر بازان جنگ را بدرقه می کند

    من مضطربم
    از افکاری که بیایند و خیابانی را خیس کنند

    من مضطربم
    از رنگ هایی که دلهره ای را به راه بیندازند

    این روزها از آسمان شهر هر چیزی می بارد
    چه اتفاقی خواهد افتاد

    چه فرقی می کند
    مهم نیست

    وقتی تو با شلیک گلوله ای در آغوشم هستی

    mary

  • جاذبه

    جاذبه

    ثانیه ها به جاذبه برمی گردند.

    درون ذهن اتاقم،
    عابری، اسطوره قرن می شود.

    عظمتی به جای مانده از سیطره باد….
    شانه به شانه
    در اعماق می سوزد
    شعله می کشد
    و بر شیشه های خواب آوار می شود.

    تاریخ پشت معبدی خود ساخته
    شمایلی از مقبره عابدی می سازد
    خاموش
    که برایم
    اسطوره قرن می شود

    mary