در میان راه بود. نه. نه! هنوز چند قدم نرفته بودم که چراغ را گم کردم. نمی…
انسان
90 مقاله
90
یک روز سرد زمستانی، یک روز گرم تابستانی و یا یک شب مهتابی. ایستاده کنار پنجره ی…
آدم خوار بهت ثابت می کنم وقتی این مردم متمدن تو یه موقعیت بحرانی قرار بگیرند، حاضرن…
از چیزهای کوچیک زندگی لذت ببرید… یک روز به عقب برمی گردید و می فهمید که اونها…
یک، دو، سه، چهار، … پله ای از پس پله ی دیگر. بالا و بالاتر رفتیم. گاهی…
فرزندان آدم چون پای بر عرصه ی حیات می کوبند؛ دو منظور بر نظر دارند. خدمت به…
توی گذر راه که می رفتم، سلام و ارادت بود که نثار من می شد. پیر و…
نشسته بود کودکی کنار دست قلکی تا که بگیرد اندکی وزن ز ما و رزقکی بَرَد ز…
آقا… ببخشید؟! چند قدم دیگر برداشتم. لحظه ای مکث کردم. نباید بی تفاوت باشم. نمی توانم از…
صحنه ی اول – نمای دور؛ خیابان شلوغ است. انگار معرکه ای برپاست و پهلوانی در میان….