در انحطاط کنونی جامعه، هرکدام از ما سهم بهسزائی دارد.
-
دارو و سیگار
مرد سراسیمه وارد واگن شد، چند ثانیه ای گذشت تا متوجه شد که تقلایش برای پیدا کردن یک صندلی خالی بی نتیجه خواهد بود. کمی آرام گرفت. چند قدم جابه جا شد. دستش را به میله ی متصل به سقف واگن گرفت تا در برابر فشارها و تکان های معمول مقاومت بیشتری داشته باشد.
مترو شلوغ بود؛ اما هنوز جا برای نفس کشیدن وجود داشت؛ حتی هر مسافری می توانست اندکی در جای خود جا به جا شود تا کمی از خستگی فشار روی پاهایش را بکاهد. طبق روال سابق، فروشگاه های زنجیره ای سیار با جوش و خروش و پُر حرارت سرگرم فعالیت های اقتصادی خود بودند.
مرد سرفه می کرد. یکبار. دوبار. سه بار و بیشتر. و هر بار انگار چیزی از اعماق وجودش تا گلوگاه بالا می آمد و بعد تبدیل می شد به صداهایی عجیب و غریب و گوش خراش.
مسافرهایی پیاده می شدند و عده ای دیگر جای آنها را می گرفتند. همیشه همینطور است. همه جا. بعضی می روند و بعضی دیگر می آیند. چرخه ها ادامه پیدا می کنند و بودن ها و نبودن ها فراموش می شوند و یادها بر باد می روند؛ ولی به یقین چیزی از نیکی و یا بدی به یادگار باقی خواهد ماند.
مرد لباس ساده ای به تن داشت. یک پیراهن با آستینی کوتاه و آزاد به رنگ روشن. همان چیزی که در گرمای هوای تابستان گزینه ی مناسبی محسوب می شود. در دستش یک کیسه پلاستیکی بود. از همان ها که هر چه در خود دارند به نمایش می گذارند و از رازداری بویی نبرده اند و تا سالهای سال به همین شیوه سپری می کنند. کیسه پُر از دارو بود. قرص بود و کپسول و شربت. حتما ارتباطی میان این همه دارو و این همه سُرفه وجود داشت. در کنار داروها یک بسته دیگر هم بود. یک بسته ی سیگار. رویش نوشته بود “ترک سیگار موجب افزایش سلامتی و طول عمر می شود”. حتما ارتباط بیشتری میان این بسته و این همه سُرفه وجود داشت.
«س.م.ط.بالا»
-
آدم های دوست داشتنی
اگر آدم ها در چشم کسانی که واقعا برایشان مهمند، تصویر دوست داشتنی ای از خود ببینند، خودشان را دوست خواهند داشت.
-
بودن یا نبودن، حرف در همین است
پولونیوس: صدای پایش را می شنوم؛ خداوندگار من، از اینجا برویم.
(شاه و پولونیوس بیرون می روند.)
(هملت وارد می شود)
هملت: بودن یا نبودن، حرف در همین است، آیا بزرگواری آدمی بیشتر در این است که زخم فلاخن و تیربختِ ستم پیشه را تاب آورد، یا آن که در برابر دریایی فتنه و آشوب سلاح بر گیرد و با ایستادگی خویش بدان همه پایان دهد؟
مردن، خفتن؛ نه بیش؛ و پنداری که ما با خواب به دردهای قلب و هزاران آسیب طبیعی که نصیب تن آدمی است پایان می دهیم؛ چنین فرجامی سخت خواستنی است…
به راستی، چه کسی به تازیانه ها و خواری های زمانه و بیداد ستمگران و اهانت مردم خودبین و دلهره ی عشق خوار داشته و دیر جنبی قانون و گستاخی دیوانیان و پاسخ ردی که شایستگان شکیبا از فرومایگان می شنوند تن می داد و حال آنکه می توانست خود را با خنجری برهنه آسوده سازد؟
چه کسی زیر چنین باری می رفت و عرق ریزان از زندگی توان فرسا ناله می کرد. مگر بدان رو که هراس چیزی پس از مرگ، این سرزمین ناشناخته که هیچ مسافری دوباره از مرز آن باز نیامده است، اراده را سرگشته می دارد و موجب می شود تا بدبختی هایی را که بدان دچاریم تحمل کنیم و به سوی دیگر بلاها که چیزی از چگونگی شان نمی دانیم نگریزیم.
“ویلیام شکسپیر” -
بدترین و خطرناک ترین کلمات
بدترین و خطرناک ترین کلمات اینست: همه اینگونه اند.
-
یک معمای بزرگ؛ یک رویای عجیب
فکر کردم همهمان در داستانی عجیب زندگی میکنیم. با وجود این اکثر آدمها معتقدند که این دنیا کاملا طبیعی است و یکسره دنبال چیزهایی هستند که غیرطبیعی باشد، مثل فرشته و آدم فضایی؛ تنها به این دلیل که نمی توانند ببینند دنیا خودش یک معمای بزرگ است. احساس میکردم با بقیه فرق دارم. فکر میکردم دنیا خودش یک رویای عجیب است. …به نظر من این موضوع هم خودش معمای بزرگی است که آدمها صبح تا شب این طرف و آن طرف میدوند و فعالیت میکنند. بدون اینکه فکر کنند از کجا آمدهاند. چگونه میشود چشم بر زندگی روی این کره خاکی بست و آن را کاملا طبیعی دانست؟
“یاستین گوردر؛ راز فال ورق صفحه 149”
-
روزگار خوش گذشته
عبارت روزگار خوش گذشته به آن معنی نیست که اتفاقات بد در گذشته کمتر رخ می دادند، فقط معنی اش این است که خوشبختانه مردم به آسانی آن اتفاقات را از یاد بردهاند.
-
دوست داشتن، از کتاب مردی به نام اوه
دوست داشتن یه نفر مثل اسباب کشی به یه خونهی جدیده. اولش عاشق همه چیزای جدیدش میشی. هر روز صبح از اینکه همهی این خونه مال خودته سر ذوق میآی. هر لحظه دلت شور میزنه که نکنه سر و کلهی یه نفر پیدا بشه و بگه یه اشتباه وحشتناک اتفاق افتاده و از اول قرار نبود که تو صاحب یه همچین خونهی شگفت انگیزی بشی. بعد در گذر زمان، دیوارها هوازده میشن، تراشههای چوب اینجا و اونجای خونه میریزه، و اینجاست که تو کم کم نه عاشق بی نقصی این خونه، که عاشق همهی نقصهاش میشی. کم کم همهی سوراخ و سُنبههای خونه رو بلد میشی. یاد میگیری که وقتی هوا خیلی سرده چطور کلید رو توی قفل بچرخونی که گیر نکنه، یاد میگیری که کدوم یکی از سرامیکهای زیر پات، وقتی که روی کف راه میری تقی صدا میده و اینکه درهای کمد رو چطور باز کنی که جیغشون بلند نشه. اینها همهی اون رازهای کوچیکیه که جز تو هیچ کس نمیدونه و تو رو عاشق خونهی خودت میکنه.
«از کتاب مردی به نام اوه، فردریک بکمن، ترجمه فرشته افسری»
درباره کتاب:
مردی به نامِ اُوِه داستانِ روزگار پیرمردی است کمحرف، سختکوش و بسیار سنتی که اعتقاد دارد همهچیز باید سرجای خودش باشد و فقط احمقها به کامپیوتر اعتماد میکنند. او سالها با قوانینِ سفتوسختش و همسرش که عاشقانه دوستش داشته زیسته و حالا انگار به آخر خط رسیده. تا اینکه یک روز صبح ماشینِ یک زنِ باردارِ ایرانی و شوهرِ خنگش که قرار است همسایهی او شوند کوبیده میشود به صندوقِ پستیاش و این آغاز ماجراست… رمانِ بَکمَن روایتی است از برخوردِ دو جهان، برخوردی که به طنزی مداوم و تأثیرگذار میانجامد و باعث میشود مفهومِ کهنسالی و نوگرایی به شکلی دیگر برای مخاطب روایت شود. مردی به نامِ اُوِه رمانی است زنده و جاندار که بعید است بتوان از خواندنش صرفنظر کرد. رمانی که قرار است تا عمقِ جان مخاطبش رسوخ کند. یک سرخوشی مدام…
فردریک بَکمَن (Fredrik Backman) با رمانِ مردی به نامِ اُوِه (A Man Called Ove) به شهرتی استثنایی دست یافت. این رماننویس و روزنامهنگارِ جوانِ سوئدی بعد از انتشارِ این رمان در سوئد و آلمان به جهان معرفی شد. -
آرزوها
خداوند وقتی میخواهد کسی را فاسد سازد، او را به همه آرزوهایش میرساند.
-
سرفه های قانونی مرتضی شهید حنیفی
مردی ، چهار شانه، رسوا و بدون جنازه
ما بیرون از
گریه هایمان ایستاده ایم
و زیر هر کلمه
قطره ای از خون تو پنهان است
چطور می شود
میان این صداها
یکی صدای تو نباشد؟
میان میلیون ها صورت
چطور می شود یکی چهره ی تو نباشد؟
مردی
چهار شانه
رسوا
و بدون جنازه
گلوله هایی که در سینه ات
پنهان کردی
دیگر هیچ کسی را نمی کشد
دیگر هیچ کودکی را
به وحشت نمی اندازد
تو را آنقدر وحشیانه کشتند
که تنها اسمت توانست سالم به خانه برگردد
حتی وصیت نامه ات هم سوخت
و سهمت تمام شد از آنفولانزا
از زخم معده
سهمت تمام شد از مرخصی ها
از دیدن کودکانت
تو را از نعره هایت دزدیدند
صورتت کجا مانده؟
چقدر خوب برنمی گردی
چقدر خوب می میری