دسته: خواستم شعر باشد

گاهی تلاش می کنم شعر بگویم اما نمی شود

  • اسیر دست جنونم

    اسیر دست جنونم

    اسیر دست جنونم

    روی پلی معلق از اندیشه های دور.

    می لغزد

    گام های گمراهی و هراس در نورهای کریستالی

    صدای سیاهی شب

    در متروک دلی

    با قصرهزاران نقش اساطیری

    می پیچد

    ویرانی طوفان و عریانی راه

    و قالب فرسوده من در تابوتی که هنوز بر دوش زمین سنگینی می کند.

    mary

  • شبحی هستم میان زمین و زمانه معلق

    شبحی هستم میان زمین و زمانه معلق

    شبحی هستم

    میان زمین و زمانه معلق.

    نه دلتنگیم به بار می نشیند

    و نه آشفته گیم ره می سپارد

    فقط گریزانم

    از غربت سردی که باید گریسـت

    شبحی ناچیزم

    اندیشه ای فقیر

    در کالبدی مدفون

    زیر حقارتی لال و گنگ

    می ترسم

    از تقدیری که مرا منها می کند

    و از تمام آینه ها محو.

    mary

  • وقتی زمستان به سراغمان می آید…

    وقتی زمستان به سراغمان می آید…

     وقتی زمستان به سراغمان می آید

    پدرم تکیه گاهی

    برای،

    تمام پنجره های نیمه باز است.

    وقتی زمستان به سراغمان می آید…

    mary

  • نرم و آهسته قلم را می شست …

    نرم و آهسته قلم را می شست …

    نرم و آهسته قلم را می شست
    در نگاه زن مینیاتوری شرق.
    سایه ای سنگین بود
    و خطاپوش و خیال آشفته
    کهربایی دلش را می جست…

    mary

  • دستی از شیشه های اتاق مرا دار می زند

    دستی از شیشه های اتاق مرا دار می زند

    دستی از شیشه های اتاق مرا دار می زند

    دنبال رد پایی از خودم می گردم
    در ثانیه هایی که زود پیر می شوند و زود فراموش

    حلقه های تشویش تنگ تر می شود
    گرداگرد قلبی که مدام
    می لرزد

    سایه ای برجای می ماند
    صورتی رنگ پریده
    زیر کلاهی له شده

    دیدگانی که پلک نمی زنند
    و غوغایی آن سوتر
    در اسارتی چشم می بندد

    زمان
    درجای ایستاده است

    گره طنابی لرزان درنسیم تاب می خورد
    وتاریکی از حیاط خالی می شود

    mary

  • پله های مارپیچ را بالا می روم

    پله های مارپیچ را بالا می روم

    در تکاپوی یافتن عکسی
    پله های مارپیچ را بالا می روم.
    صدایی می شنوم
    آوایی درد آلود
    از طناب پوسیده
    در باغی خزان زده.
    از یادم می گذرد
    تخته سنگ غفلتمان
    موج بر آب می کوبد.
    زمزمه ای در این میان
    به گوش می رسد…
    که سینه ای در صلیب گردن آویزست.

    از این رو
    قاصدک ها رخ می بندند
    به چه سو پرواز کنند
    باران در شعاع باد
    روی نفس هایم شلاق می زند.
    زبان تحلیل می رود
    پنجره ای به جای مانده از قاب عکس خالی
    که لب به اعتراف نگشوده است .

    mary

  • کسی انگار فریادهای حادثه را نمی شنود

    کسی انگار فریادهای حادثه را نمی شنود

    بغضم سراغ بی کسی ام را می گیرد
    در تجارتی که حیثیت مرگ خش می خورد.
    رنگ ها مات می شوند
    و سکوت در آتش دنیا گستاخ.
    در تعلق سیاه
    نخل های ایستاده در تماشا
    قامتشان را انکار می کنند.
    پایانی دوباره…
    پایان یک حراج و زنده بگوری کلام
    کسی انگار
    فریادهای حادثه را نمی شنود

    mary

  • نیم نگاه (خواستم شعر باشد! شد؟)

    نیم نگاه (خواستم شعر باشد! شد؟)

    بگذار که در آینه ات نیم نگاهی بکنم
    بگذار که در بَندِ دلت، ترکِ گناهی بکنم

    من در این شهر غریبم، و تو خود می دانی
    بگذار که از بختِ بَدَم گاه فراری بکنم

    «س.م.ط.بالا»

    نیم نگاه

    (به تاریخ: چهاردهم مهر ماه یک هزار و سیصد و نود و چهار خورشیدی)

    پی نوشتِ مهم: تصویر انتخاب شده برای این مطلب از آثار توکا مایر، هنرمند آلمانی است.

  • کی شود برگردم ؟

    تو چنان زخمِ عمیقی زده ای بر دلِ من
    که دوایی بهرِ درمانش در این عالم نیست
    خود نشین در برِ من
    تو طبیب من باش
    تو نگهدارم باش
    غمِ دوری کم نیست، بیش از این یادم نیست
    این چه تقدیرم بود؟
    شوم و در فالم بود
    کِی شود برگردم ؟ پیش تو برگردم ؟
    حالِ من می دانی، چون مرا می رانی؟
    همچو برگی زردم، کِی شود برگردم ؟

    «س.م.ط.بالا»

  • پیامک

    نمانده هیچ آرزو که رَه بَرَد مرا به او
    نمانده هیچ خاطره، لحظه به لحظه، مو به مو
    نه غم خورم ز دوری اش، نه غصه از صبوری اش
    فقط نگاه می کنم به قاب عکس رو به رو
    نشسته در درون من، تمام حسِ خوبِ او
    چه حاجتم که جویمش کوچه به کوچه، کو به کو
    باز ولی تلنگری دین و دلم دهد به باد
    دوباره شارژ می خرم؛ پیامکی زنم به او

    «س.م.ط.بالا»