دسته: خرقه حافظ

خرقه ی حافظ مجموعه ای از اشعار لسان الغیب هستند که واژه ی خرقه در آنها به کار رفته است.

  • گره از کار فروبسته ی ما بگشایند

    باشد ای دل که در میکده‌ها بگشایند *** گره از کار فروبسته ی ما بگشایند
    اگر از بهر دل زاهد خودبین بستند *** دل قوی دار که از بهر خدا بگشایند
    به صفای دل رندان صبوحی زدگان *** بس در بسته به مفتاح دعا بگشایند
    گیسوی چنگ ببرید به مرگ می ناب *** تا همه مغبچگان زلف دوتا بگشایند
    نامه تعزیت دختر رز بنویسید *** تا حریفان همه خون از مژه‌ها بگشایند
    در میخانه ببستند خدایا مپسند *** که در خانه تزویر و ریا بگشایند
    حافظ این خرقه که داری تو ببینی فردا
    که چه زنار ز زیرش به جفا بگشایند

  • ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد

    نقد صوفی نه همه صافی بی‌غش باشد *** ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد
    صوفی ما که ز ورد سحری مست شدی *** شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد
    خوش بود گر محک تجربه آید به میان *** تا سیه روی شود هر که در او غش باشد
    خط ساقی گر از این گونه زند نقش بر آب *** ای بسا رخ که به خونابه منقش باشد
    ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست *** عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
    غم دنیی دنی چند خوری باده بخور *** حیف باشد دل دانا که مشوش باشد
    دلق و سجاده حافظ ببرد باده فروش
    گر شرابش ز کف ساقی مه وش باشد

  • ترسم این قوم که بر دُردکشان می‌خندند…

    رونق عهد شباب است دگر بستان را *** می‌رسد مژده ی گل بلبل خوش الحان را
    ای صبا گر به جوانان چمن بازرسی *** خدمت ما برسان سرو و گُل و ریحان را
    گر چنین جلوه کند مغبچه ی باده فروش *** خاکروب در میخانه کنم مژگان را
    ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان *** مضطرب حال مگردان من سرگردان را
    ترسم این قوم که بر دُردکشان می‌خندند *** در سر کار خرابات کنند ایمان را
    یار مردان خدا باش که در کشتی نوح *** هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
    برو از خانه ی گردون به در و نان مطلب *** کان سیه کاسه در آخر بکُشد مهمان را
    هر که را خوابگه آخر به دو مُشتی خاک است *** گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را
    ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد *** وقت آن است که بدرود کُنی زندان را
    حافظا می خور و رندی کُن و خوش باش ولی *** دام تزویر مکُن چون دگران قرآن را

  • ما صمد طلبیدیم و او…

    دلی که غیب نمای است و جام جم دارد *** ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد
    به خط و خال گدایان مده خزینه دل *** به دست شاهوشی ده که محترم دارد
    نه هر درخت تحمل کند جفای خزان *** غلام همت سروم که این قدم دارد
    رسید موسم آن کز طرب چو نرگس مست *** نهد به پای قدح هر که شش درم دارد
    زر از بهای می اکنون چو گل دریغ مدار *** که عقل کل به صدت عیب متهم دارد
    ز سر غیب کس آگاه نیست قصه مخوان *** کدام محرم دل ره در این حرم دارد
    دلم که لاف تجرد زدی کنون صد شغل *** به بوی زلف تو با باد صبحدم دارد
    مراد دل ز که جویم که نیست دلداری *** که جلوه نظر و شیوه کرم دارد
    ز جیب خرقه حافظ چه طرف بتوان بست *** که ما صمد طلبیدیم و او صنم دارد

  • خم ابروی ساقی

    یا رب سببی ساز که یارم به سلامت *** بازآید و برهاندم از بند ملامت
    خاک ره آن یار سفرکرده بیارید *** تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
    فریاد که از شش جهتم راه ببستند *** آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
    امروز که در دست توام مرحمتی کن *** فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت
    ای آن که به تقریر و بیان دم زنی از عشق *** ما با تو نداریم سخن، خیر و سلامت
    درویش مکن ناله ز شمشیر احبا *** کاین طایفه از کشته ستانند غرامت
    در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی *** بر می‌شکند گوشه محراب اقامت
    حاشا که من از جور و جفای تو بنالم *** بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت
    کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ *** پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت

  • فکر بد نامی مکن

    بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت *** و اندر آن برگ و نوا خوش ناله‌های زار داشت
    گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست *** گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت
    یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض *** پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت
    در نمی‌گیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست *** خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت
    خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم *** کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت
    گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن *** شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
    وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر *** ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت
    چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت *** شیوه جنات تجری تحتها الانهار داشت

  • موسم ورع و روزگار پرهیز است

    اگر چه باده فرح بخش و باد گل‌بیز است *** به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است
    صراحی ای و حریفی گرت به چنگ افتد *** به عقل نوش که ایام فتنه انگیز است
    در آستین مرقع پیاله پنهان کن *** که همچو چشم صراحی زمانه خون‌ریز است
    ز رنگ باده بشوییم خرقه ها در اشک *** که موسم ورع و روزگار پرهیز است
    مجوی عیش خوش از دور واژگون سپهر *** که صاف این سر خم جمله دردی آمیز است
    سپهر برشده پرویزنیست خون افشان *** که ریزه‌اش سر کسری و تاج پرویز است
    عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ *** بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است

  • حافظ این خرقه بینداز

    دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست *** گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست
    که شنیدی که در این بزم دمی خوش بنشست *** که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست
    شمع اگر زان لب خندان به زبان لافی زد *** پیش عشاق تو شب‌ها به غرامت برخاست
    در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو *** به هواداری آن عارض و قامت برخاست
    مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت *** به تماشای تو آشوب قیامت برخاست
    پیش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت *** سرو سرکش که به ناز قد و قامت برخاست
    حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببری *** کآتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست

  • خرقه زهد

    سینه ام زآتش دل در غم جانانه بسوخت *** آتشی بود درین خانه که کاشانه بسوخت

    تنم از واسطه ی دوری دلبر بگداخت *** جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت

    سوز دل بین که ز بس آتش اشکم ، دل شمع *** دوش برمن ز سر مهر چو پروانه بسوخت

    آشنایی نه غریب است که دلسوز من است *** چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت

    خرقه زهد مرا ، آب خرابات ببرد *** خانه ی عقل مرا آتش خمخانه بسوخت

    چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست *** همچو لاله جگرم بی می و پیمانه بسوخت

    ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم *** خرقه از سر بدر آورد و بشکرانه بسوخت

    ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی *** که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت

  • کنون به آب می لعل خرقه می‌شویم

    خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
    به قصد جان من زار ناتوان انداخت

    نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
    زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت

    به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد
    فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت

    شراب خورده و خوی کرده می‌روی به چمن
    که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت

    به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم
    چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت

    بنفشه طره مفتول خود گره می‌زد
    صبا حکایت زلف تو در میان انداخت

    ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردم
    سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت

    من از ورع می و مطرب ندیدمی زین پیش
    هوای مغبچگانم در این و آن انداخت

    کنون به آب می لعل خرقه می‌شویم
    نصیبه ازل از خود نمی‌توان انداخت

    مگر گشایش حافظ در این خرابی بود
    که بخشش ازلش در می مغان انداخت

    جهان به کام من اکنون شود که دور زمان
    مرا به بندگی خواجه جهان انداخت