بلا به دور. چشم حسود و بخیل کور. ستاره ی امیدِ شما پُر نور. آب سرد و نان گرمتان هم جور.

قصد زیاده گویی و دُرُشت گویی ندارم. الغرض؛ دوباره به دلیلی سری زدم به بخش اورژانسِ یکی از بیمارستان های شهر. شب بود و خدا را شُکر، خلوت. بیمار من نبودم اما… هربار که به ناچار به یکی از بیمارستان های شهر می روم، حالم دگرگون می شود. حتما شما هم همین حس و حال را دارید. حس درد، ترحم، خشم، امید و ترس چنان درهم تنیده است که مرا مُنقلب می کند و به لوح وجودم که حالا چندان هم پاک نیست، چنگ می کشد. البته این بی قراری پایدار نیست و آدمی فراموش کننده. این حال و هوا ذهنم را برای نوشتنِ چند سطر قلقلک می دهد و تا خنده های تلخ را در پیچ و تاب واژه ها نبیند آرام نمی گیرد.

شاید تا به حال گذر شما هم به اورژانس افتاده باشد و یا وصفش را شنیده باشید، پس ذکر مصیبت نمی کنم که عیشتان خراب نشود. در این شهر عیب و نقص زیاد است. باشد. همه ی آنها برای من قابل هضم است. اما این یکی نه. ضعف های سیستم بهداشت و درمان به حقیقت درد بزرگی است. من که دستم به جایی، فریادم به گوش شنوایی و درآمدم به روزهای آخر ماه نمی رسد. اما… آهای… ای که دستت می رسد… شما که مسئولی… کاری بکن. این درد بزرگ با دیازپام درمان نمی شود.

«س.م.ط.بالا»

دسته بندی شده در: