دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را *** دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز *** باشد که بازبینیم دیدار آشنا را
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون *** نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل *** هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا
ای صاحب کرامت شکرانه سلامت *** روزی تفقدی کن درویش بی‌نوا را
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است *** با دوستان مروت با دشمنان مدارا
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند *** گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را
آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند *** اشهی لنا و احلی من قبله العذارا
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی *** کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد *** دلبر که در کف او موم است سنگ خارا
آیینه سکندر جام می است بنگر *** تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند *** ساقی بده بشارت رندان پارسا را
حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود *** ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را

سوال اینجاست که اگر حافظ به اختیار ، خرقه ی می آلود نپوشیده پس به چه اجباری چنین نموده؟

حکایتی خیالی از زبان حافظ:
در آن هنگام که دل از دست رفت و راز پنهان آشکار شد، ملوانان دست از پارو زدن برداشتند و انگشت حیرت به دندان گرفته و در کنجی نشستند. مستاصل(بیچاره، درمانده) شدم و دست به دامان باد شدم تا مگر چون کشتی سلیمان، کشتی مرا نیز به ساحل برساند. زهی خیال باطل. سلیمان نبی کجا و من کجا.
خدمت ناخدا رسیده و گفتم “اون دنیا نزدیک است و قیامت نزدیکتر” به من مساعدتی کنید بلکه قسمت بر آن قرار گیرد شما و ملوانانتان را به بهشت راه دهند. گفتم «چو به دوستان مروت نکنی و با دشمنان مدارا نکنی، سنگی به روی سنگ دیگر بند نتوانی.»
برایشان از “کوی نیکنامی” و “تغییر قضا” گفتم. گفتم که “کیمیای هستی” نزد من است و به پلک زدنی گدا را قارون میکنم. قصه ی “غیرت شمع” و “سنگ خارا”، حکایت “آیینه سکندر” و “ملک دارا” هیچ کدام بر قلب سنگشان کارگر نیامد.
دست و پایم را به زنجیر کرده و ساقی را خبر کردند و گفتند تو را نزد “پیران پارسا” می فرستیم از بهر بشارت. سخن کوتاه که خرقه ام را به می آلودند و مرا در ساحلی رها کردند، تا نزد شما شرفیاب شدم و قصه را باز گفتم که: «حافظ به خود نپوشید این خرقه ی می آلود.»

دسته بندی شده در: