مشکل وقتی بروز می کند که عادت می کنیم، به جای تدبیر و اصلاح مدیریت و کار، همه چیز را رها کنیم تا شرایط به وضع بحرانی برسد و بعد بخواهیم با تحریک حس از خودگذشتگی، افراد را قانع کنیم که چاه بحران را پر کنند.
تا چهل سالگی که مغزم خوب کار می کرد، به ریاضیات و پژوهش پرداختم. از چهل تا شصت سالگی که ذهنم ضعیف شده بود به فلسفه روی آوردم و در اواخر که به کلی مغزم کار نمی کرد به سیاست!
اگر آن تردیدهایمان را نداشتیم، چگونه بدان یقین نشاط بخشمان دست می یافتیم؟
بدترین و خطرناک ترین کلمات اینست: همه اینگونه اند.
با این همه بارانی که باریده است
فقط تو می دانی و
این پنجره و
این پرنده گمشده
راز روییدن باران با توست
تا به حال در وضعیت بحرانی بودین
یا چاه بحرانی پر کردید؟
بله. بحران های کاری، عاطفی و مغزی …
گاهی چاه بحران هم پُر کردم …
کسی را نیست که بداند
چه عاشورایی ست درمن
تبر
کابوسی ست برای دارکوب ها
وگرنه درخت
سال هاست با این درد کنار آمده است
ساکن
چشم های متروکم
که مرا به عشق نمی خواند
ولی گاهی بحران تو شرایطی که تو داری تلاش میکنی پیش میاد