جزء از کل (A fraction of the whole, 2008) که امروزه در بازار کتاب ایران بسیار شناخته شده و بارها تجدید چاپ شده است، اولین بار در زمستان 1393 منتشر شد.

پیمان خاکسار به عنوان مترجم کتاب، مقدمه ای برای معرفی و توصیف آن نوشته که در ادامه می توانید بخوانید:

مقدمه مترجم

جزء از کل از نادر کتاب‌های حجیمی است که به نهایت ارزش خواندن دارند… داستان در میانه‌ی شورشی در زندان آغاز و در یک هواپیما تمام می‌شود و حتا یک صحنه‌ی فراموش‌شدنی در این بین وجود ندارد… کمدی سیاه و جذابی که هیچ چاره‌ای جز پا گذاشتن به دنیای یخ‌زده‌اش ندارید.

اسکوایر

یک داستان غنی پدر و پسری پر از ماجرا و طنز و شخصیت‌هایی که خواننده را یاد آدم‌‌های چارلز دیکنز و جان ایروینگ می‌اندازند…

لُس‌آنجلس‌تایمز

یکی از بهترین کتاب‌هایی که در زندگی‌ام خوانده‌ام. شما تمام عمرتان فرصت دارید که رمان اول‌تان را بنویسید ولی خدای من، «جزء از کل» کاری کرده که بیشتر نویسنده‌ها تا پایان عمرشان هم قادر به انجامش نیستند… اکتشافی بی‌اندازه اعتیادآور در اعماق روح انسان و شاید یکی از درخشان‌ترین و طنزآمیزترین رمان‌های پست‌مدرنی که من شانس خواندنش را داشته‌ام. استیو تولتز یک شاهکار نوشته، یک رمان اول فوق‌العاده که به ما یادآوری می‌کند ادبیات تا چه حد می‌تواند خوب باشد.

Ain’t It Cool News

استیو تولتز، نویسنده‌ی استرالیایی متولد ۱۹۷۲ سیدنی، اولین رمانش، جزء از کل، را در سال ۲۰۰۸ منتشر کرد. این کتاب با استقبال زیادی روبه‌رو شد و به فهرست نامزدهای نهایی جایزه‌ی بوکر راه پیدا کرد که کمتر برای نویسنده‌ای که کار اولش را نوشته پیش می‌آید. او این کتاب را پنج‌ساله نوشت. پیش از آن مشاغلی مثل عکاسی، فروشندگی تلفنی، نگهبانی، کارآگاه خصوصی، معلم زبان و فیلم‌نامه‌نویسی داشت. خودش در مصاحبه‌ای گفته: «آرزوی من نویسنده شدن نبود، ولی همیشه می‌نوشتم. در کودکی و نوجوانی شعر و داستان کوتاه می‌نوشتم و رمان‌هایی را آغاز می‌کردم که بعد از دو و نیم فصل، دیگر دوست نداشتم تمام‌شان کنم. بعد از دانشگاه دوباره به نوشتن رو آوردم. درآمدم خیلی کم بود و فقط می‌خواستم با شرکت در مسابقات داستان‌نویسی و فیلم‌نامه‌نویسی پولی دست‌و‌پا کنم تا بتوانم زندگی‌ام را بگذرانم، که البته هیچ فایده‌ای نداشت. زمانی که دائم شغل عوض می‌کردم یا، بهتر بگویم، از نردبان ترقیِ هر کدام از مشاغل پایین می‌رفتم، برایم روشن شد هیچ کاری جز نویسندگی بلد نیستم. رمان‌نویسی تنها قدم منطقی‌یی بود که می‌توانستم بردارم. فکر می‌کردم یک سال طول می‌کشد، ولی پنج سال طول کشید. زمان نوشتن تحت‌تأثیر کنوت هامسون، لویی فردینان سلین، جان فانته، وودی آلن، توماس برنارد و ریموند چندلر بودم.»

استیو تولتز - نویسنده رمان جزء از کل

جزء از کل کتابی است که هیچ وصفی، حتا حرف‌های نویسنده‌اش، نمی‌تواند حق مطلب را ادا کند. این مقدمه‌ی کوتاه را هم فقط برای این نوشتم که خواننده با نویسنده آشنایی مختصری پیدا کند. خواندن جزء از کل تجربه‌ای غریب و منحصر‌‌به‌فرد است. در هر صفحه‌اش جمله‌ای وجود دارد که می‌توانید نقلش کنید. کاوشی است ژرف در اعماق روح انسان و ماهیت تمدن. سفر در دنیایی است که نمونه‌اش را کمتر دیده‌اید. رمانی عمیق و پرماجرا و فلسفی که ماه‌ها اسیرتان می‌کند. به‌نظرم تمام تعاریفی که از کتاب شده نابسنده‌اند. این شما و این جزء از کل.


پیمان خاکسار در مورد رمان جزء از کل می گوید: «جزء از کل رمانی عمیقاً فلسفی است، اما بیشترین کشش آن به خاطر استفاده از مؤلفه‌های رمان پلیسی است. گره‌‌افکنی‌هایی که در داستان ایجاد می‌شود و سرانجام بازمی‌شود و نشانه‌هایی که نویسنده در این باره می‌دهد که چرا این اتفاق افتاده است، همه از نشانه‌های رمان‌های پلیسی است. این رمان چند ژانری است که البته مشخصهٔ اصلی آن فلسفی بودنش است. می‌توان گفت که رمان پست مدرن است اما باز هم نمی‌توان برچسب یک ژانر خاص را بر آن الصاق کرد.» می توانید گفتگوی کامل را از خبرگزاری ایلنا بخوانید.

بخش های کوتاه و بریده ای از رمان جزء از کل

الف-

هیچ وقت نمی شنوید ورزشکاری در حادثه ای فجیع حس بویایی اش را از دست بدهد. اگر کائنات تصمیم بگیرد درسی دردناک به ما انسان ها بدهد، که البته این درس هم به هیچ درد زندگی آینده مان نخورد، مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد، فیلسوف عقلش، نقاش چشمش، آهنگساز گوشش و آشپز زبانش. درسِ من؟ من آزادی ام را از دست دادم…

ب-

الان می خواهم که بدانی، با این نظریه که می گوید بیماری ساخته و پرداخته ی ذهن است موافق نیستم. هر بار کسی این را به من می گوید و تقصیر را گردن “افکار منفی” می اندازد، یاد یکی از زشت ترین و بی رحمانه ترین و خشن ترین افکارم می افتم. فکر می کنم: امیدوارم تو را در مراسم تدفین بچه ات ببینم و ازت بپرسم چه طور دختر شش ساله ات خودش باعث شد سرطان خون بگیرد. فکر قشنگی نیست، فقط می خواستم بفهمی چه قدر از این طرز تفکر بیزارم. پیری برای این تئوری پردازها معنا ندارد. فکر می کنند ماده به خاطر این که افسرده است فاسد می شود.

پ-

آدم ها رازهایشان را جایی غیر از صورت پنهان می کنند. چهره جایگاه درد است. اگر هم جایی باقی بماند، نا امیدی.

ت-

بعضی وقت ها حرف نزدن کاری ندارد، ولی بیشتر وقت ها از بلند کردن پیانو هم سخت تر است.

ث-

دلیل اینکه موجودی از سیارات دیگر به ملاقات ما نمی آید این نیست که وجود ندارند، نمی خواهند با ما آشنا شوند. ما احمق های دهکده ی تمام کهکشان ها هستیم. در شب های ساکت می توانید صدای خنده شان را بشنوید.

ج-

تصور می کنم روز داوری به اتاقی سفید صدایم می کنند که صندلی چوبی ناراحتی دارد که رویش می نشینم و بعد پروردگار با لبخند می آید سراغم و می گوید برایم مهم نیست چه کارهای خوب و بدی کرده ای، برایم مهم نیست به من اعتقاد داشتی یا نه، و برایم مهم نیست به فقرا سخاوتمندانه پول داده ای یا خسّت، ولی این شرح دقیقه به دقیقه ی زندگی تو روی زمین است. بعد یک کاغذ به طول 10 هزار کیلومتر دستم می دهد و می گوید بخوان و درباره ی زندگی ات توضیح بده. مال من این است:

چهاردهم ژوئن
9 صبح بیدار شد.
9:01 دراز روی تخت،خیره به سقف.
9:03 دراز روی تخت،خیره به سقف.
9:05 دراز روی تخت،خیره به سقف.
9:07 دراز روی تخت،خیره به سقف.
9:08 غلت زد روی دنده ی چپ.
9:09 دراز روی تخت،خیره به دیوار.
9:11 دراز روی تخت،خیره به دیوار.
9:13 دراز روی تخت،خیره به دیوار.
9:15 بالش را دولا کرد نشست تا از پنجره بیرون را تماشا کند.
9:16 نشسته روی تخت،خیره به بیرون پنجره.
9:18 نشسته روی تخت،خیره به بیرون پنجره
9:20 نشسته روی تخت،خیره به بیرون پنجره.

بعد خداوند می گوید زندگی هدیه ای بود که ارزانی ات کردم ولی تو حتا به خودت زحمت ندادی کاغذش را باز کنی. بعد هلاکم می کند.

چ-

وقتی مردم فکر می کنند چند روز بیشتر به پایان عمرت نمانده با تو مهربان می شوند. فقط موقعی که در زندگی پیشرفت می کنی به تو چنگ و دندان نشان می دهند.

ح-

تن به بازی زندگی بده و سعی نکن از قانون هاش سر دربیاری. زندگی رو قضاوت نکن، فکر انتقام نباش، یادت باشه آدمهای روزه دار زنده می مونن اما آدمهای گرسنه می میرن. موقعی که خیالاتت فرو میریزن بخند و از همه مهمتر، همیشه قدر لحظه لحظه این اقامت مضحک رو تو این جهنم بدون…

خ-

نباید با فکر کردن خودت رو به یه گوشه ببری. باید با تفکر خودت رو ببری فضای باز. تنها راهش هم اینه که از این که ندونی چی درسته و چی غلط لذت ببری…

د-

مشکل مردم این است که به قدری عاشق باورهای شان هستند که تمام الهامات شان یا باید قطعی و جامع باشد یا هیچ. نمی توانند این احتمال را قبول کنند که حقیقت شان شاید فقط عنصری از حقیقت را در خود داشته باشد.

ذ-

چرا آرزو داریم کسانی که دوست شان داریم به زندگی بازگردند وقتی می دانیم قبل از مرگ چه قدر عذاب کشیده اند. این قدر ازشان متنفریم؟

ر-

آدم ها دنبال جواب نمی گردند، دنبال حقایقی می گردند که خودشان را اثبات کنند.

ز-

ما با بی توجهی خودمان را در افکار منفی غرق می کنیم و نمی دانیم دایم فکر کردن به این که «من مفت نمی ارزم» احتمالا به اندازه کشیدن روزی یک کارتن سیگار بی فیلتر کمل سرطان زاست.

دسته بندی شده در: