صبح، چشم که باز می کنم؛ تو هستی.
شب، تو هستی، آن وقت که چشم هایم را می بندم.
هستی وقتی که کار میکنم؛ وقتی که غذا می خورم؛ وقتی که فکر می کنم.
تو هستی وقتی که هستم.
اما تو. یک تصویر مبهم. یک زنگ صدای غریب. یک خاطره ی دور. یک احساس و یک نام. چند عکس که نه تو در آن حضور داری و نه من. و خطوطی بی نظم روی یک کاغذ سفید.
بگذار همه فکر کنند تو فقط یک نقاشی هستی. طرحی که نقاش در خواب دیده است.
اما من. من می دانم که: تو هستی….

«س.م.ط.بالا»

دسته بندی شده در:

برچسب شده در:

, , ,