مطلبی که در ادامه می آید از سایت “انسان شناسی و فرهنگ” کپی شده است. می دانم که مطلبی مفصل است و خواندن تمام آن حوصله می خواهد.

ارجاع به منبع اصلی: حسام الدین مطهری. ما پطروس نیستیم و طوفانِ تغییر مغزها قابل پیشگیری نیست. لینک: http://anthropology.ir/article/30627

در دهه ی هفتاد خانواده ی ما صاحب یک دستگاه کامپیوتر شخصی شد. سودایِ تجاری “بیل گیتس” مرزها را تا ایران درنوردیده بود و هیچ ورِ این تجارت به خصومتِ دولت‌ها نمی‌اندیشید. اولین باری که کلمه ی «ویندوز» را شنیدم بهت‌زده از پدرم پرسیدم: «پنجره‌ها؟ یعنی چه؟» و بسیار پیش‌تر از آن، درست وقتی که اولین بار کامپیوتر را روشن کردیم، از او خواستم تا وسیله بامزه جدیدمان را امتحان کند. چشم‌انتظارِ ماجراجویی تازه و گشوده شدنِ دروازه دنیایی شگفت‌آور بودم. مثلِ نظاره‌گرِ انقلابی جدید و بزرگ بودم که می‌خواست تحول‌ها را به چشم ببیند، بی‌آن‌که بداند چه روی داده است. انتظار داشتم به‌وسیله کلیدهایی که با سیم به جعبه مستطیلی وصل شده بود از کامپیوترم سؤال بپرسم و او، بی‌آن‌که لحظه‌ای درنگ کند و لفتش بدهد، پاسخ را روی جعبه نورتابِ روبه‌رویم نشان بدهد. اما ابداً این طور نبود. وقتی فهمیدم گزاره «وسیله‌ای آمده که هر چه ازش بپرسی فوری جوابت را می‌دهد» کاملاً باطل است، برای مدتی نگران شدم. سال‌ها بعد به این نتیجه رسیدم که ما پیش از آن‌که بفهمیم کامپیوتر چه کارهایی را راه می‌اندازد به استقبالش رفتیم.

مدتی قبل، یکی از مخاطبانِ وبلاگم با اشاره به مطلبی که در یکی از شمارهای پیشینِ “جهان کتاب”(حسام‌الدین مطهری، «دگردیسی ذهن‌ها: تبدیل ذهن پردازشگر به دالان اطلاعات نامفید»، جهان کتاب، ش 313-315) منتشر شده بود برایم روایت کرد که پسر کوچکش از او سؤالی پرسیده و او هم گفته است: «نمی‌دانم.» پسرک بلافاصله گفته بود: «پس یادت باشد وقتی به خانه برگشتیم توی اینترنت درباره‌اش جست‌وجو کنیم.» از کودکش پرسیده بود: «چطور مگر؟» و چنین جوابی گرفته بود: «بچه‌ها می‌گویند هر چه بخواهی جوابش توی اینترنت هست.» او برایم نوشته بود که دقایقی سکوت کرده و بعد به پسرش گفته است: «اما یادت باشد که اطلاعاتِ توی اینترنت قبل از این‌که آن‌جا بروند توی کتاب‌ها بوده‌اند.»

بینِ خاطره کودکیِ من و مواجهه‌ام با کامپیوتر با روایتِ مخاطبِ یادداشتم فاصله زمانی بسیاری‌ست. شاید به نظر بیست سال عمرِ زیادی نباشد، اما در جهانِ فناوری حتی یک ماه هم ممکن است پر از رویدادِ تازه باشد. اما یک واقعیت همچنان پایدار مانده است: ما از فناوری انتظار داریم مشکلاتمان را حل کند، جوابِ سؤالاتمان را بدهد و اوضاعِ بدِ احتمالی را به‌سرعت روبه‌راه کند. آسایش هوسِ ذاتی بشر است که حالا از بُتِ فناوری انتظارش را داریم.

در دوره‌ای که به‌شدت غمگین بودم، روزانه ساعت‌ها به صفحه ایمیلم خیره می‌شدم و بی‌آن‌که بدانم منتظرِ ایمیلِ چه کسی هستم، در وضعیتی نشسته اما بی‌قرار انتظار می‌کشیدم. چونان کوهِ ماسه‌ای که بادروبه‌ها آرام آرام آن را تحلیل می‌برند روحِ من در معرضِ بادروبه زوال‌آوری بود که آن را «امیدِ واهی به فناوری » می‌نامم. حالا که به آن روزها فکر می‌کنم می‌بینم من هم چونان بسیاری دیگر که در اطرافم زندگی می‌کنند از فناوری فرا انتظاراتی محال داشته‌ام.

درباره کتاب حرف خواهم زد، اما نمی‌توان درباره اسیر حرف زد بدونِ آن‌که از وضعیتِ اسارتگاه سخن گفت. گمان می‌برم که اسیر، آدمی‌ست؛ انسان‌هایی که هر روز در پیاده‌رو، تاکسی، اتوبوس، مترو و حتی محلِ کار کنار دستمان هستند و دیگر نرم‌نرم می‌توان برای همه‌شان توصیفی مشترک به کار برد: «مردان و زنانی که سرشان توی گوشی موبایل است.» تعبیرِ توهین‌آمیزی به نظر می‌رسد اگر این قشر را انگشت‌مغز خطاب کنم؟ قصدِ توهین ندارم و سعی می‌کنم در ادامه بگویم چرا چنین تعبیری را برگزیده‌ام و نسخه‌ام برای برون‌رفت از این منجلاب چیست.

بگذار فناوری بازها تا دلشان می‌خواهد بازی کنند

فناوری چه بلایی بر سرِ ما می‌آورد؟ این سؤال شوخی نیست و من هم جزم‌اندیشانه نگاه نمی‌کنم. به خاطر دارم که کارشناسی خبره به‌شدت درباره شیوع و تکرارِ ساختِ سدِّ آبی در کشور هشدار می‌داد و دلایلی می‌آورد تا نشان دهد این روند چقدر به زیانِ محیط زیست، زیست‌بوم، اقتصاد و حتی سیاست ایران بوده است. او ایده‌ای ناب داشت که می‌خواهم از آن رونوشت بردارم: بیابانی لم‌یزرع به سدسازها بدهید تا مکرراً سد بسازند. هر وقت هم خسته شدند یا جا کم آمد، سدِّ قبلی را خراب کنند و دوباره بسازند. طنزی تلخ در این پیشنهادِ نمکین نهفته است. چاق و چلّه شدنِ ساختارِ سیاستگذاران و سازندگانِ سد وضعیتی را پیش آورده است که اگر بخواهیم از این پس عاقلانه رفتار کنیم و دیگر سد نسازیم، بسیاری بیکار می‌شوند و نیازمند تغییرات جدّی خواهیم بود که هزینه‌های جدید می‌تراشد. یعنی به جای آن‌که سدها را به خدمت بگیریم، ما در خدمتِ سدها و تکنوکراسیِ خشک درآمده‌ایم. این حکم درباره وادادگی ما در برابر فناوری و ابزارهای نوپدیدِ فناورانه تا حدّی صادق است و اگر جلویش را نگیریم و به عقل رجوع نکنیم، زمانی خواهد رسید که با اندکی اغراق جامعه‌ای شبیهِ دنیای درهم‌ریخته رمانِ “تلفن همراه” استفن کینگ خواهیم داشت؛ جایی که هر کس موبایلش را جواب می‌دهد، فوراً روان‌پریش، بی‌اختیار و جانی می‌شود.

آینده‌نگری فانتزی جورج اورول در رمان 1984 دور از واقع نیست. با این تفاوت که اگر در آن اثرِ ایدئولوژیک ماشین‌های ساخته بشر علیه خودِ او طغیان کردند، امروز بخشی از انسان‌ها هستند که به مددِ فناوری دیجیتال بر قاطبه مردم حکومت می‌کنند؛ ترکیبی جالب از مزرعه حیوانات و 1984 حاکم است.

امروز کتابخوانی ارزش نیست

ما کودکانمان را به‌دلیلِ موفقیت در آزمونِ ورودی مدرسه‌های تیزهوشان می‌ستاییم. و زمانی که بهترین رتبه را در کنکور بیاورند، به آن‌ها افتخار می‌کنیم. وقتی قرار است به سربازی بروند برایشان جشنِ خداحافظی می‌گیریم و آشِ پشتِ پا می‌پزیم به این امید که مسافرمان وقتِ بازگشت از افقِ دوردست مرد شده است. تصورِ قاطبه جامعه آن است که دانشگاه رفتن به مددِ حفظیات و کارگری کردن در قالبِ حدود دو سال سربازی ارزش است اما کتابخوانی نه. کمتر کسی‌ست که باور داشته باشد کتابخوانی می‌تواند مرد بار بیاورد، از بزه‌های اجتماعی پیشگیری کند، دانش را ارتقا دهد و شناختِ جامعه از حقوق و وظایفش را افزایش دهد.

می‌توانید جست‌وجوگرِ خوبی در فضای وب باشید و بهتر از دیگران پاسخِ سؤالاتتان را بیابید. در این صورت شما صاحبِ نوعی مهارت هستید، اما آیا قوه تجزیه و تحلیل و راستی‌آزمایی‌تان را هم اینترنت تقویت می‌کند یا ارتقا می‌دهد؟ پاسخ منفی‌ست. ما کتابخوانی و آموختنِ مبتنی بر سر و کله زدن با کلمات را به پای دسترسیِ سریع به اطلاعاتِ درهم قربانی می‌کنیم. کتاب دانشِ ما را شخم می‌زند و با تزریقِ کلمات و مفاهیم تازه ذهن را به فعالیت وامی‌دارد. امبرتو اِکو – رمان‌نویس، نشانه‌شناس و زبان‌شناس ایتالیایی- در مصاحبه‌ای با اشپیگلمی‌گوید:‌ «فرهنگ این نیست که بدانیم ناپلئون چه سالی فوت کرده است. فرهنگ این است که ظرف مدت دو دقیقه (چیزی را) دریابیم. البته، امروزه با وجود اینترنت این نوع اطلاعات را می‌توان در کسری از ثانیه پیدا کرد. اما همان طور که گفتم، با اینترنت هرگز چیزی را نخواهید دانست.» (این مصاحبه با ترجمه محسن موحدی‌زاد در روزنامه اعتماد (14 شهریورماه 1394) منتشر شده است.)

من به میلیون‌ها اطلاعات ریز و درشت دسترسی دارم

چند سال قبل برای یافتن پاسخ چند سؤال به یکی از سردمداران تاریخ شفاهی جنگ مراجعه کردم. سؤالاتی پرسید و طعنه‌هایی زد که بسیار دلخورم کرد. موقعِ بیرون آمدن از دفترِ باشکوهِ کارش به او گفتم: «این روزها دیگر علم در دفتر کار شما محبوس نیست. دانش دسترس‌پذیر شده و مرزها را پشتِ سر گذاشته است.» همچنان به گفته آن روزم ایمان دارم و همچنین ایمان دارم که اگرچه به قولِ عده‌ای اینترنت امکانِ دسترسی آسان، سریع و ارزان به اطلاعات را فراهم کرده است، قوه تمیز دادن و تجزیه و تحلیل کردن چیزی نیست که صفحه نوری مانیتور به ما ببخشد.

هنوز از طرفدارانِ وبلاگ‌نویسی در برابرِ نوشته‌های آوارگونه شبکه‌های اجتماعی هستم، هرچند می‌دانم یکی از رموز موفقیت در وبلاگ‌نویسی اختصار و ایجاز است که خود نشان‌دهنده سطحِ پایینِ درگیری خواننده پشتِ صفحه نمایشگر با متن است. ما زمانِ زیادی برای انتقالِ حرفمان نداریم و نباید حوصله مخاطب را سر ببریم. در شبکه‌های اجتماعی وضع بدتر است. در آوارِ مطالب، تصاویر و شکلک‌ها مغز باید توانی بیشتر از معمول به کار بگیرد تا بتواند همه چیز را بشناسد و درک کند. آیا می‌تواند؟ زمانی را هم باید برای تجزیه و تحلیل و راستی‌آزمایی و رسیدن به نتیجه اختصاصی در نظر گرفت که با آبشارِ ادامه‌دارِ مطالب فرصتِ چندانی وجود ندارد. ما به این جهان نرم نرم عادت می‌کنیم و بی‌آن‌که متوجهِ آثارش باشیم، کارکردِ مغزمان و حتی عملکردمان به تبعِ شیوه اندیشیدنمان دگرگونی می‌پذیرد.

وجودِ متین و باوقار

وضعیتِ کتاب را نگاه کنید: کتاب متین، آرام و باوقار در انتظارِ ماست تا دوباره سراغش برویم و دوباره با شأنیتِ کتاب با آن روبه‌رو شویم. تا از او نخواسته‌اند، لب باز نمی‌کند چه برسد به وراجیِ بی‌وقفه. اما اینترنت حرّاف، بی‌ملاحظه و تحمیل‌کننده ظریفِ چیزهایی‌ست که خود می‌خواهد. گاه به چیزهایی ایمان می‌آوریم که ابداً سندی مشخص ندارند اما تواترِ نقلشان در وب مخاطب را مسحور می‌کند.

تعبیر «انگشت‌مغز» را به خاطر دارید؟ سال‌ها پیش و در فیلم‌های فانتزیِ هالیوودی، از تماشای کار کردنِ قهرمان‌ها با صفحه‌های لمسی لذت می‌بردیم و آرزو می‌کردیم زودتر آینده سر برسد. حالا ما در آینده‌ایم؛ زمانی که مردم پیش از فکر کردن به مسائل، برای اظهارنظر، ابراز وجود، تأمین امیال و احتیاجاتِ روانی، روحی و حتی جسمی، از انگشتـشان بهره می‌گیرند. انگشتِ ما پیش از تصدیق و تأییدِ مغزمان عمل می‌کند. اگر روزی تغییراتِ آب و هوا یا زیست‌بوم، جانوارانِ اولیه را دچار دگردیسی کرد، امروز ما و برساخته‌هامان انسانیت را دگرگون می‌کنیم.

ژان کلود کریر – فیلمساز فرانسوی – می‌گوید: «برای خواندنِ کتاب چشممان از چپ به راست و از بالا به پایین حرکت می‌کند. در خطوط عربی، فارسی و عبری برعکس است. چشم از راست به چپ حرکت می‌کند. گاهی از خودم پرسیده‌ام آیا حرکت دوربین در سینما تحت تأثیر این دو حرکت قرار ندارد؟ تراولینگ در سینمای مغرب‌زمین بیشتر از چپ به راست صورت می‌گیرد در حالی‌ که در سینمای ایران – اگر بخواهم تنها از همین یک کشور یاد کنم – اغلب عکس آن را دیده‌ام. چرا نباید تصوّر کنیم که عاداتمان در مطالعه کتاب می‌تواند در نحوه دیدمان و در حرکات غریزی چشم‌هامان تأثیر بگذارد؟» (امبرتو اکو و ژان کلود کریر، از کتاب رهایی نداریم، به سعی ژان فلیپ دوتوناک، ترجمهٔ مهستی بحرینی، (تهران: نیلوفر، 1393)، ص53.) آن‌چه کریر درباره حرکتِ عرضی دوربین در سینمای غرب و ایران می‌گوید در واقع نوعی مثال برای تقریب به ذهن است. او می‌خواهد بگوید وقتی شیوه خواندن از چپ به راست یا بالعکس در طرزِ اندیشه و طرزِ تصورِ فیلمسازان اثرگذار است، حتماً تغییر در ابزارِ خواندن و شیوه خواندن دگرگونی‌ها و ویژگی‌هایی تازه به مغز تحمیل می‌کند.

شرایطِ نوین کاملاً مقابلِ آرامش و طمأنینه سابقه‌دارِ کتابخوانی‌ست. اسفبار آن است که گروهی از افرادِ درگیر با کتاب مدعی‌اند با بهره‌گیری از ابزارهای فناورانه می‌توان کتابخوانی را ترویج کرد. این گزاره نیاز به راستی‌آزمایی دارد و اثبات‌شده نیست چرا که وضعیتِ کتابخوانی پیش و پس از پدیدآمدنِ فناوری ها در ایران بهبود نداشته است. البته متغیّرهای بسیاری در این وضع اثرگذار بوده‌اند.

برخی می‌گویند شبکه‌های اجتماعی این فضیلت را نسبت به کتاب، وبلاگ و سایر رسانه‌های با اصالتِ نوشتاری دارند که به ما فرصتِ کسب معلوماتِ بیشتر و افزایش دانش می‌دهند. می‌گویند: سر زدن به وبلاگ‌های مختلف وقت‌گیر بود در حالی‌که با حضور در شبکه‌های اجتماعی به آسانی می‌توان از نظرهای تعداد زیادی از افراد مطلع شد. همچنان برای من سؤال است که چرا ما اهالی جهانِ سوم علاقه‌مند به آموختنِ همه علوم یا سر درآوردن از همه چیز و اظهارنظر درباره همه مسائل هستیم. آموختن بدونِ احساسِ نیاز و بی‌هدفِ رفعِ خلأ چیزی جز شهوت نیست و منشأ عاقلانه ندارد. افزون بر این‌که «آموختنِ بیشتر با صرفِ وقتِ بیشتر در وب» نیز گزاره‌ای اثبات نشده است و لااقل چیزی که امروز با مشاهده ساده می‌توان دریافت، نزولِ عمقِ دانشِ عمومی تحتِ تأثیرِ وب است.

مغزِ آدمی تغییر می‌کند

شخصیت‌های داستان‌های علمی- تخیّلی خودِ ماییم، چون آشفتگیِ ذهنی ناشی از غرق شدن در آبشار شبکه‌های نوینِ ارتباطی خود سدِّ راهِ جدّی تمرکز و به تبع اهتمام به مطالعه مفید است. نیکلاس کار، نویسنده کتابِ “کم‌عمق‌ها: اینترنت با مغز ما چه می‌کند؟” (این کتاب را انتشارات مازیار در سال 1393منتشر کرده است. همچنین نشر گمان در سال 1392 ترجمه دیگری از این کتاب منتشر کرده است)، در کتابش توضیح می‌دهد که چطور اولین بار برای ساده‌سازی کارها و سرعت بخشیدن به امورش یک مکینتاش خرید و چطور قدم به قدم به دامِ پیشرفت‌های شرکتِ اَپِل افتاد تا ناگهان دید او نیست که انتخاب می‌کند، بلکه دیگری برایش تصمیم می‌گیرد و او پیروی می‌کند. او در کتابش توضیح می‌دهد که نه تنها کامپیوترها سبکِ زندگی‌اش را عوض کردند و او هر روز مجبور می‌شد همپای پیشرفتِ فناوری شیوه‌اش را عوض کند، بلکه مدتی پس از بهره‌گیری از امکاناتِ نوینِ وب، کم‌کم تمرکزش برای کتابخوانی را از دست داد.

کتاب‌ها از ما می‌خواهند غوّاص دریای کلمات باشیم اما فناوری های نوین ما را در دریای اطلاعاتِ درهم غرق می‌کنند. نیکلاس کار در ادامه می‌گوید که شگفتی‌های رسانه حواسِ ما را از اثری که بر مغزمان می‌گذارد پرت می‌کنند. سپس وضعیت شخصی‌اش را به شکلی مفصل و دقیق بازگو می‌کند و می‌گوید: «دیگر به سیاق گذشته فکر نمی‌کنم. این حسِ غریب بیشتر حین مطالعه به من دست می‌دهد. پیش‌تر غرق شدن در کتاب یا مقاله‌ای بلند برایم آسان بود. ذهنم درگیر پیچش‌های روایت یا چرخش‌های بحث می‌شد و می‌توانستم ساعت‌ها در درازای یک نوشته پرسه بزنم. اما دیگر این طور نیستم. اکنون تمرکزم بعد از دو یا سه صفحه از بین می‌رود. بی‌قرار می‌شوم، سرنخ را گم می‌کنم و دنبال کارِ دیگری برای انجام دادن می‌گردم. مثلِ این است که باید دائماً ذهنِ خودسرم را سرِ متن برگردانم. مطالعه عمیقی که قبلاً به صورتِ طبیعی به سراغم می‌آمد الآن به یک چالش تبدیل شده است.» (نیکلاس کار، “کم‌عمق‌ها: اینترنت با مغز ما چه می‌کند؟” ترجمهٔ امیر سپهرام، (تهران: مازیار، 1393)، ص15)

زمانی که وضعیتِ نیکلاس کار را می‌خواندم شک کردم که آیا قبلاً همین کلمات را جایی خوانده‌ام یا نه. البته که به این موضوع فکر کرده بودم. به این‌که هوسِ سیری‌ناپذیرِ آدمی که در شهوت، در خوراک، در رنگ و نوع لباس و بسیاری چیزهای دیگر مدام هواخواهِ تغییر و تنوع و تازگی‌ست، حتماً در نحوه مواجهه با اطلاعات و حجمِ آن نیز خواستارِ شدت و قدرتِ بیشتری است. این گونه است که اینترنت آدمی را شگفت‌زده می‌کند اما هرگز او را راضی نمی‌کند و آرامشی در کار نیست. اما اظهاراتِ نیکلاس کار ربطی به افکارِ شخصی‌ام نداشت. ناگهان به خاطر آوردم که مدتی قبل در جایی دیگر جملاتی مشابه خوانده بودم: «کلر هندزکامب با مطالعه در فضای وب مشکل دارد. مثل خیلی‌های دیگر که در وب می‌چرخند، او هم روی لینکی که در شبکه‌های اجتماعی به مطالب داده شده کلیک می‌کند، چند جمله می‌خواند، دنبال کلمه‌های جالب توجهِ متن می‌گردد و بعد صبرش تمام می‌شود و دیگر به خواندن مطلب ادامه نمی‌دهد. او فارغ‌التحصیل رشته نویسندگی خلاق است. می‌گوید: فقط چند ثانیه به مطلب فرصت می‌دهم، حتی نه چند دقیقه و می‌روم سراغ مطلب بعدی.» (میشل اس. روزنوالد، «خواندن در فضای وب مطالعهٔ جدی را دچار مشکل کرده است»)

اما داستان فقط به مطالعه در فضای آنلاین ختم نمی‌شود. او می‌گوید که همین رفتار را حین خواندن رمان هم دارد. «انگار چشم‌هایت از روی کلمات رد می‌شوند بدون این‌که دقیقاً بفهمی چه اتفاقی دارد می‌افتد. وقتی می‌فهمی که اتفاقی در داستان افتاده، برمی‌گردی به صفحات قبل و دوباره و دوباره داستان را می‌خوانی.»

نویسنده مطلب در ادامه آورده است: «یکی از محققان برای اینکه تأثیر این شیوه از مطالعه را نشان بدهد، بعد از یک روز پرسه زدن مدام در فضای وب و خواندن صدها ایمیل تصمیم می‌گیرد آخر شب کتاب “بازی مهره شیشه‌ای” نوشته هرمان هسه [این کتاب را عبدالحسین شریفیان و پرویز داریوش به فارسی ترجمه کرده‌اند] مطالعه کند.» او می‌گوید: «شوخی نمی‌کنم، نمی‌توانستم کتاب را بخوانم. همان خواندن اولین صفحه هم مثل شکنجه بود. نمی‌توانستم خودم را هم مجبور کنم که آرام‌تر بخوانم…. واژه‌ها را انتخاب می‌کردم و چشم‌هایم روی کلمات می‌گشت تا بیشترین اطلاعات را در سریع‌ترین زمان ممکن به ذهنم منتقل کنم. از دست خودم کلافه شده بودم.»

این‌ها نمونه‌هایی از تغییر یا دگردیسی ذهن‌های ماست. غریزه انسان از ابتدا خواندن را در خود پرورش نداده است. خواندن و درک کردنِ استوار بر خواندن امری آموختنی‌ست، بنابراین هر قدر شرایطِ خواندن تغییر کند، ذهن نیز دچار تحول می‌شود. ما دیگر همچون راهبانِ دِیرهای قرنِ هجدهم بلندخوانی نمی‌کنیم. مانند دیوان‌سالاران خط به خط و جزء به جزء بر کلمات دقیق نمی‌شویم. اوضاع تغییر کرده است و این تغییر نه تنها در خواندنمان، بلکه در نوشتنمان هم نمود یافته است؛ نمودی که در نوشتارِ پرغلط، بی‌دقت و شتاب‌زده‌مان وجود دارد.

بازگشت به عقب با سرعت

همه جوامع چون جامعه ما در آغاز دور از مکتوبات و درگیر با شفاهیات بوده‌اند. علامه محمدرضا حکیمی در کتابِ “دانشِ مسلمین” حکایت می‌کند که حدود هزار سال پیش از این، صد باب کتابفروشی در بغداد دایر بوده است و سیاهه کتاب‌های کتابخانه ری به بیش از ده‌هزار جلد می‌رسیده است. او البته مواردِ شگفت‌آورِ دیگری را هم ذکر می‌کند تا بتوانیم به خودمان تذکر بدهیم که جامعه ما با کتاب بیگانه نبوده است. حالا شاید بتوان کمی بدونِ ترس و با جسارت گفت در حالِ عقبگرد هستیم.

اساطیر و دین، یا: چطور کتابخوان شدیم، چطور به عصر سنگ برمی‌گردیم

فردوسی بزرگ در شاهنامه سیرِ سوادآموزی ایرانیان را افسانه‌وار حکایت می‌کند. در افسانه او آریایی‌هایی که به گستره مرزهای ایران کوچ کرده‌اند، پس از به اسارت گرفتنِ دیوها آن‌ها را مجبور می‌کنند تا خط و زبان را به آریایی‌ها بیاموزند. دکتر محمدجعفر محجوب در سلسله دروسِ «منطق‌الطیر» برای دانشجویانش می‌گوید که دیوها با اوصافی که فردوسی دارد نه چیزی غیر از آدمیزاده که همان ساکنانِ اصلی گستره مرزهای ایران بوده‌اند. بینِ این روایتِ افسانه‌ای با وقایعِ صدرِ اسلام اشتراکاتِ جالبی وجود دارد. همه شنیده‌ایم که پیامبر صلی‌الله علیه و آله یکی از شروطِ آزادی مشرکان اسیر شده را آموختنِ سواد (خط و زبان) به مسلمانان تعیین کرده بوده است.

دکتر علی شریعتی در گفتاری درباره کتاب تذکر داده است که کتاب همواره موردِ اتکای اندیشه‌مندانِ مسلمان بوده است. او یادآوری می‌کند که کتاب یگانه معجزه‌ای است که آفریدگار به رسول الله سپرد تا با آن مردم را رو به روشنی بخواند. شریعتی به این نکته اشاره می‌کند که اسلام تنها دینی است که معجزه‌اش کتاب است، بر کتاب استوار است، و نامِ کتابش «خواندنی‌»ست و نخستین پیغامش «بخوان» و سپس بزرگ‌ترین ستایشِ خدایش در صفتِ کسی‌ست که «با قلم تعلیم می‌دهد». او می‌گوید: «اگرچه اسلام در یک جامعه بدوی مطرح شده است و در آغاز مخاطبِ واقعی‌اش مردمی بودند که جز شمشیر و شتر چیزی نمی‌شناختند، نخستین کلمه‌اش ’بخوان‘ بوده است.»

به هر روی بخشِ قابل توجهی از جامعه ایران خود را مسلمان می‌خواند و لااقل تظاهر به مسلمانی می‌کند. خُب چه اتفاقی افتاده است که در این جامعه، همه از کتاب‌نخوانی می‌نالند و نق می‌زنند؟

شاید ادعای مضحکی به‌ نظر برسد اما از گفتنش ابایی ندارم: ما در جاده بازگشت به عصر سنگ سوارِ ماشینِ پرسرعتِ فناوری شده‌ایم. پیش‌تر و در یادداشتِ گذشته‌ام در جهان‌کتاب گفته‌ام که چطور با وضعیتِ آموزشی نامطلوب و بهره‌گیری هرج‌ومرج‌گونه از ابزارهای ارتباطی فناوری در حالِ نابود کردنِ زبان و خط فارسی هستیم. باز تأکید می‌کنم که هر چه از کتابخوانی فاصله بگیریم سرعتِ بازگشتمان به عصرِ سنگ بیشتر می‌شود. چه نوع عصرِ سنگی؟ به همان میزان که سنگ‌نبشته‌ها و سنگ‌تراشه‌های پیام‌رسان در معرض خطر بودند، تعاملات و نوشته‌های تعاملی ما در شبکه‌های اجتماعی و فضاهای تعاملی مبتنی بر بستر وِب نیز در معرض نابودی‌اند. امروز دیگر کسی خاطره روشنی از گوگل‌ریدر ندارد. گوگل‌ریدر نه تنها خاطره شده است، بلکه همه نوشته‌هایی که من و امثالِ من در آن نوشته بودیم از میان رفته است. حتی اگر آن نوشته‌ها را در فرصتِ باقی‌مانده هشدار داده شده توسطِ گوگل در جایی ذخیره می‌کردیم، آن نوشته‌ها به دلیلِ آن‌که برای آن بسترِ سرعت‌طلب و تأمل‌گریز تولید شده بودند امروز بی‌ارزش بودند.

نکته‌ای درباره مصرف‌زدگی

تصور می‌کنم یکی از نقاطِ تفاوتِ بهره‌گیری از جهان فناوری در غرب و ایران در احساس نیاز و تولید است. آنچه تصور می‌کنم در جامعه جهانِ سومی (مشخصاً جامعه ایران) روال است، دورِ تسلسلِ واردات و مصرف است. ما حتی زمانی که با دبدبه و کبکبه از رسانه‌هامان سوتِ سرنای سعادت و فتح می‌پراکنیم، در واقع نه به تولیدِ فکر، که به مشابه‌سازیِ فناوری ها و ابزار غربی فخر می‌کنیم. ما نه پس از احساسِ کمبود یا نیاز، بلکه چون یک فناوری یا ابزار واردِ کشور شده است آن را به کار می‌گیریم. در قهوه‌خانه می‌نشینیم و برای دوستی که تازه گوشی هوشمند خریده نرم‌افزارهای جدید نصب می‌کنیم بدونِ آن‌که او پیش از آن به نیازمندی‌هایش و کاربردهای آن‌ها اندیشیده باشد یا احساس نیاز کرده باشد. ادبیاتِ ما «چی جدید داری؟» و «هر چه باحال و خوب است نصب کن» است. پشتِ چنین امیال و رفتاری نمی‌توان ایستاد. اما سُست‌بنیان‌تر از این، گرفتاری قشر کتابخوان و تولیدکنندگان اندیشه و کتاب به چنین دور تسلسلی است.

اولِ کلام: وادادگانِ فرهیخته چه ضرری می‌بینند؟

برخی از اهالی قلم، نویسندگان، شاعران و ناشران، امروز بر این عقیده‌اند که ابزارهای نوین ارتباطی و شبکه‌های اجتماعی به‌شدت برای ترویج مطالعه و پیشرفتِ ادبیات مفیدند. هر کدام از آن‌ها دلایلی مخصوص به خود دارند که البته رشته ارتباطی جالبی بینِ همه آن‌هاست: هیچ‌کس نمی‌خواهد از قافله عقب بماند. کدام قافله؟ کسی درست، شفاف و دقیق نمی‌داند. برای من واضح است که ناشر به فروشِ بیشتر و مؤلف به جلبِ مخاطبانِ زیادتر می‌اندیشند. آیا روشِ درستی را انتخاب کرده‌اند؟ پیش از پیدایشِ فناوری ها و مجذوبِ آن‌ها شدن، آیا همه روش‌ها را به‌خوبی برای ترویج مطالعه آزموده و بر اساسِ نیاز رو به فناوری دیجیتال آورده‌اند؟ آیا ظرفیت را شناخته‌ایم یا صرفاً در گردابش افتاده‌ایم و نقشه‌ای نداریم؟

عده‌ای دیگر هم هستند که از ابزارهای تعاملی و ارتباطی برای ساختنِ بسترِ اظهارنظر استفاده می‌کنند. من در چند نمونه از گروه‌های ساخته شده در شبکه‌های تعاملی موبایلی که با نام‌ها و شعارهایی مربوط به کتاب راه‌اندازی شده‌اند به‌صورتِ مقطعی عضو بوده‌ام. دوستانی دعوتم کرده بودند (دعوتی که اختیاری در نپذیرفتنش نیست) که علاقه‌مند به کتاب، کتابفروش، توزیع‌کننده، ناشر یا حتی مؤلف بوده‌اند. به‌جرئت می‌توانم ادعا کنم همه این گروه‌ها (چه مربوط به گروه‌های مذهبی، چه گروه‌های غیرمذهبی) جز اتلافِ وقت اثری ندارند. اعضای فعال در این گروه‌ها مدام و بی‌وقفه درباره کتاب‌هایی که می‌خوانند، کتاب‌هایی که خوانده‌اند و خوبی کتاب‌ها حرف می‌زنند و من همواره این ابهام را در ذهن چپ و راست کرده‌ام که «پس کِی وقت می‌کنند کتاب بخوانند؟» ساعت‌ها وقتشان در گروه‌ها صرف می‌شود، قربان صدقه خوبرویان و خوش‌مجلسان می‌روند و لابه‌لایش نویسندگان و شاعران را می‌ستایند یا سیاستی و حرکتی و فعالیتی را به بادِ نقد می‌گیرند. در گوشه دیگرِ ذهنم این سؤالِ بی‌پاسخ هم وجود دارد: کدام‌یک از فعالانِ حوزه کتاب و نشر که در وِب حساب‌های کاربری متعدد دارند، نرم‌افزارها، وب‌سایت‌ها و خدماتِ مفید و برطرف‌کننده نیازِ خودشان را می‌شناسند؟ کدامشان بر حسبِ نیاز و نه تحتِ تأثیرِ جوّ حاکم بر جامعه به فناوری روی آورده‌اند؟ آیا در این میان کسی هست که برای نیاز ویژه بازارِ نشر ایران، تدبیر کرده باشد و زمینه پیدایشِ فناوری را چیده باشد؟ آیا نباید فرقی میانِ کسی که می‌اندیشد و از او انتظارِ تولید اندیشه می‌رود با فردی عادی باشد؟ از این گذشته، آیا این گروه می‌توانند استراتژی مشخصِ خود را از حضور در اینترنت ارائه کنند؟

یک مشاهده ساده تا حدِّ زیادی ما را به نتیجه یا لااقل تردید می‌رساند. یکی از حساب‌های پُرمخاطبِ اینستاگرام که تصاویری از جلدِ کتاب‌ها منتشر می‌کند، بیش از پنجاه‌هزار دنبال‌کننده دارد و هر عکس را به طورِ متوسط حدود هزار و سیصد نفر می‌پسندند و به اصطلاح «لایک می‌کنند.» (می‌بینید چطور فعل‌هامان در حالِ دگرگونی‌ست؟) حالا یک سؤال: اگر عکسِ یک کتاب را حدود هزار نفر می‌پسندند، پس چرا آن کتاب پس از گذشتِ سه سال همچنان نتوانسته است هزار نسخه تیراژش را بفروشد؟

شاید سایرِ کالاها را بتوان با شهادتِ حواسِ پنجگانه فوری انتخاب کرد، اما انتخابِ کتاب از این راه امکان‌پذیر و دقیق نیست. پس چطور در فضایی پرشتاب و بی‌قرار ممکن است کسی کتابخوان شود؟ پیشنهاد می‌کنم تعدادِ دنبال‌کنندگانِ حسابِ کاربری شاعران و نویسندگان در شبکه‌های اجتماعی تحت وِب را ببینید و با تیراژِ کتاب‌هایشان تطبیق دهید. نویسنده‌ای محبوب در شبکه‌های اجتماعی را می‌شناسم که شش سال پیش یک مجموعه داستان منتشر کرده و هنوز هزار نسخه آن به تمامی فروش نرفته است اما به‌دلیلِ محبوبیت در جهانِ مجازی، او تاکنون کارگاه‌های داستان‌نویسی متعددی برگزار کرده و بسیاری در فیس‌بوک و… طرفدارش هستند. چه کسی به چه کسی دروغ می‌گوید؟

دوستی دارم که برادرش در دفترِ یکی از شرکت‌های چندملّیتی در استرالیا موقعیت شغلی و حرفه‌ای قابل اعتنایی دارد. برادرِ دوستم در یک گروهِ کتابخوانی (Book club) هم عضو است. دوستم یک بار از برادرش پرسیده بود: «شما برای ارتباط بین اعضای گروه از وایبر استفاده می‌کنید یا تلگرام یا واتس‌آپ؟» برادرش گفته بود: «هیچ‌کدام. این چیزها برای بیکارها و تین‌ایجرهاست!» بیراه نگفته است. فقط بیکارها و نوجوان‌ها هستند که به ماندگاریِ اندیشه‌شان فکر نمی‌کنند.

اینترنت با مغز ما چه می‌کند؟

به نیکلاس کار و کتابش بازمی‌گردم. مردی که خود روزگاری شیفته‌وار مواهبِ فناورانه را به حریم خصوصی، خانه، کار و زندگی‌اش راه داده بود. کار در کم‌عمق‌ها تلاش می‌کند بی‌طرف باشد. او تصدیق می‌کند که فناوری ممکن است نعمت باشد. می‌نویسد: «در نعمت بودنشان شکی نیست اما بهاشان را هم باید پرداخت. چنان‌چه مک‌لوهان هم اشاره کرده، رسانه‌ها تنها مجراهای اطلاعات نیستند بلکه مواد و مصالح برای تفکر را هم تأمین می‌کنند و در عین حال فرایند تفکر را هم شکل می‌دهند. به ‌نظرم می‌رسد که اینترنت ظرفیت من را برای تمرکز و تعمق خردخرد تحلیل می‌برد. برخط باشم یا نباشم ذهنم انتظار دارد اطلاعات را به همان شیوه‌ای که اینترنت برایش فراهم می‌کند دریافت کند.» حالِ او را به‌خوبی می‌فهمم. حدود ده سال پیش از این کامپیوترم دچار عیب شد و برای مدتی مجبور شدم به دست‌نویسی بازگردم. می‌دانید وقتی دستم از نوشتن خسته می‌شد و به کمی استراحت نیاز داشتم چه می‌کردم؟ بی‌اختیار روی صفحه کاغذی، به شکلی مجازی کلیدهای Ctrl+S را می‌فشردم تا مبادا متنم به دلیل نوساناتِ برق از بین برود. احتمالاً برای شما هم پیش آمده است که دنبالِ شیئی بگردید و در یافتنش به بن‌بست بخورید و حس کنید می‌توانید از Ctrl+F کمک بگیرید. البته این‌ها فقط مصادیقی ساده است. چیزی که در پسِ جمجمه ما روی می‌دهد را نمی‌توان به چشم دید یا در مدتی کوتاه تغییر و تحولش را به قضاوتِ شخصی گذاشت.

کار تنها کسی نیست که متوجه تغییر نوعِ عملکردِ مغزش در مواجهه با اینترنت شده است. او از قولِ یک وبلاگ‌نویس می‌نویسد: «رشته اصلی من در دانشکده ادبیات بود و خوره کتابخوانی بودم. اما چه شد؟ شاید دلیل این‌که بیشتر مطالعه‌ام را روی وب انجام می‌دهم به این خاطر نباشد که شیوه مطالعه‌ام عوض شده است، بلکه از این جهت باشد که شیوه تفکرم تغییر کرده است.»

نتایجِ تحقیقاتِ متعددی نشان داده است که خوانندگانِ متن که از صفحاتِ نوری شامل کامپیوتر، بوک‌ریدر و تبلت برای خواندن استفاده می‌کنند، مطالب را دقیق نمی‌خوانند و در‌ واقع آن را مرور می‌کنند. نیکلاس کار از این پدیده با تعبیرِ «لیز خوردن» در کتابش یاد کرده است. همچنین مطلبی ترجمه شده از سایتِ فوربس مدعی‌ست در نمونه‌سنجی و آزمونی که با شرکتِ دانشجویانِ مقطع دکترا و پسادکترا انجام شده است «۵۰ نفر برای مطالعه یک داستان انتخاب شدند. به نیمی از آن‌ها نسخه چاپی کتاب و به بقیه نسخه الکترونیک روی کیندل داده شد تا شروع به خواندن داستان کنند. هر دو گروه در شرایطی مشابه اقدام به مطالعه کتاب کرده و پس از آن میزان درک مطلب از محتوای کتاب اندازه‌گیری شد. نتیجه نشان داد افرادی که نسخه چاپی کتاب را خوانده بودند در مجموع جزئیات بهتری را با دقت بیشتر توضیح می دادند.»

نویسندگانِ کتابِ “مطالعه در عصر دیجیتال” نیز بر اساسِ نتایجِ برخی پژوهش‌ها می‌گویند مطالعه به سبکِ دیجیتال کم‌دقت‌تر است و اغلبِ کسانی که این شیوه را برمی‌گزینند و به آن عادت می‌کنند، بیش از آن‌که به دنبالِ فهم و درکِ محتوا باشند، می‌خواهند کارشان سریع‌تر راه بیفتد و گزینش کنند.

مهم اندیشیدن است، رسانه اصالت ندارد

راستش چندان با این فرضیه موافق نیستم. زمانی خودم این طور می‌اندیشیدم اما امروز بر اصالتِ کتاب و کتابخوانی اصرار دارم. آن‌چه کتاب به خواننده‌اش می‌بخشد، مجموعه‌ای از مواهب است که خواننده بسته به ظرفیت‌ها، توانایی‌های ذهنی و قوه تمیز و تشخیصش آن‌ها را -کم یا زیاد- جذب می‌کند. اما این پایانِ فرایند نیست. چیزی که در جهانِ پرشتابِ وِب اتفاق می‌افتد به ظاهر روشی ساده برای نشرِ اطلاعات و اخبار است، اما ما در حقیقت بر طوفانی می‌دمیم که اشیای قیمتی و بی‌مصرف را درهم، بی‌منطق و بی‌نتیجه می‌راند. کتابخوان اگر اندیشه را از کتاب دریافت نکند فرقی با جاهل ندارد. و اگر اندیشه را در درونش بازآفرینی نکند و محصولی تازه ارائه ندهد، از فضیلتِ عالمان دور است.

زمان و کیفیتِ بهره‌گیری از اینترنت هر روز در جوامع مختلف بیشتر می‌شود اما آن‌چه تحلیل می‌رود دانش است. حتی دیگر به سوادِ خواندن و نوشتنِ کاربرانِ وِب نیز نمی‌توان اعتماد داشت. اگر دانستن را معادلِ اندیشیدن و فعالیتِ مفیدِ ذهنی بگیریم، امبرتو اِکو در مصاحبه با اشپیگل چیزی را گفته است که بسیاری امروز قبولش ندارند.

پیرمردهای کتاب‌دوست

اِکو در گفت‌وگوی سه نفره‌ای که با ژان کلود کریر و ژان فلیپ دوتوناک داشته است تکرار می‌کند: «رمانی را به مدتِ دو ساعت از رایانه بخوانید تا چشم‌هایتان از کاسه در بیاید. من در خانه‌ام عینک پولاروید دارم و با آن چشمم را از آسیبِ مطالعه مداوم از روی صفحه رایانه محافظت می‌کنم. گذشته از این، کار با رایانه مستلزم استفاده از نیروی برق است بنابر این نمی‌توانیم در وانِ حمام یا حتی وقتی که در رختخوابمان به پهلو دراز کشیده‌ایم با استفاده از رایانه به مطالعه بپردازیم. پس می‌بینیم که کتاب ابزار انعطاف‌پذیرتری برای مطالعه است.»

آن‌چه اِکوی بزرگ می‌گوید امروز شاید کمی سطحی و عوامانه به نظر برسد. روزی که چنین تصوری داشته است احتمالاً هنوز تبلت‌ها و بوک‌ریدرها آفریده نشده بودند. موبایل‌های ضدّآب هم سر برنیاورده بودند و احتمالاً هنوز کسی نبوده است که فرقِ بینِ رختخواب با صندلی را فراموش کند و مرزهای متصل بودن به جهانِ وِب را تا حدِّ امکان در هم بشکند. اما آیا تمایزِ کتابخوانی با کتاب و مطالعه (کتاب یا هر چیز دیگر) از طریقِ فناوری های نوین در اندازه و نوعِ انعطاف و وزنشان است؟ خیر. ما می‌توانیم صدها کتاب را در ابزاری به اندازه یک کتابِ قطع رقعی داشته باشیم و از خواندنش لذت ببریم. اما وقتی شیوه تمرکز و تعمق تغییر کرد، باز هم از مغزمان همان کارکردِ سابق را انتظار خواهیم داشت؟ نکته قابلِ درنگ این است که ما بیش از آن‌چه لازم است روی فناوری ها حساب کرده‌ایم.

نویسندگانِ فِیس‌بوکی

وقتی برای شبکه‌های اجتماعی و محیط وِب محتوا تولید می‌کنیم گریزی از رعایت چهارچوب‌های بسترهای وِب نداریم. توئیتر به ما اجازه نشرِ جملاتی کوتاه می‌دهد. فِیس‌بوک تا مدت‌ها به ما اجازه ویرایش متن را نمی‌داد. گوگل هر زمان که تشخیص بدهد بدونِ اطلاعِ کاربرانش دست به تغییر ظاهر و شیوه کارکردِ محصولاتِ اجتماعی‌اش می‌زند. هیچ تضمینی وجود ندارد چیزی که تولید می‌کنیم ماندگار باشد. از این گذشته، حتی اگر تا صدها سال گوگل برجا بماند، اینستاگرام وجود داشته باشد و صاحبانِ استارت‌آپ‌هایی که به‌زودی می‌آیند هرگز ورشکسته نشوند، محتوای ما ارزشِ چاپ ندارد. امروز بسیاری از مطالبِ چاپ‌شده اگرچه نامِ کتاب دارند، ارزشمند نیستند و محکوم به زوال‌اند. اشتباه محضِ نویسندگان و شاعرانِ برجسته کشور، دل بستن به محیط‌هایی‌ست که نه مخاطب و هوادارِ گمنامشان قابل سرمایه‌گذاری ذهنی و روانی‌ست، نه روابط و مطالبی که در آن تولید یا رد و بدل می‌شود.

البته هستند کسانی که سوار بر موجِ هیجان‌زده و بی‌پشتوانه عقلی شبکه‌های اجتماعی، پس از دوره‌ای جذبِ مخاطب موفق شده‌اند مطالبشان را به صورتِ کتاب منتشر کنند و اندکی هم مورد توجهِ عوام قرار بگیرند، اما هیچ‌کس به خاطر ندارد رگبار ماندگار بوده باشد و بارورکننده. اوضاع عوض شده است. پیش‌تر می‌بایست خود را اثبات می‌کردی تا صاحبِ کتاب شوی و برای ماندگاری بجنگی اما حالا به شیوه فروشندگانِ جمعه‌بازار در وِب شهرت کسب می‌کنی و غرورمندانه احساسِ بی‌نیازی از آموختن می‌کنی، اما بساطی‌های جمعه‌بازار موقتی‌اند.

گرفتاری نویسنده وِب‌زده

گرفتار شدنِ نویسنده و شاعری که می‌خواهد حرفه‌ای و جدّی باشد در دامِ شبکه‌های اجتماعی و کاربرانِ بی‌نام و نشانش خطرِ جدّیِ زندگی آکواریومی را نیز محتمل می‌کند. نویسنده و شاعر نباید تصور کند دنیای مخاطبانش، جهانِ داستان‌هایش، مردمش، محیط اطرافش همان چیزی‌ست که در شبکه‌های اجتماعی و اینترنت می‌بیند. شاید به نظر جهانی بزرگ را در صفحه پانزده اینچ تماشا کند، اما جهان شامل جزئیات و دیدنی‌ها و تجربه‌کردنی‌های بسیاری‌ست که ابداً از پشتِ مانیتورها دیدنی نیستند.

بیایید با خودمان روراست باشیم. اگر واقعاً کتابخوان هستیم، پس چرا عمده وقتمان را در اینترنت سپری می‌کنیم؟ و اگر کتابخوان نیستیم چرا چنین جلوه می‌دهیم. اگر دوست داریم کتابخوانی را ترویج کنیم و کتابخوان هم باشیم بهتر نیست روشِ درست را انتخاب کنیم و به رابطه دو نفره بی‌مزاحمِ کتاب ـ خود بازگردیم؟ مزاحمانِ زیادی را واردِ رابطه کرده‌ایم و در را به روی کسانی که لازم نیست گشوده‌ایم. حتی اگر فکر می‌کنیم جای ترویج مطالعه اینستاگرام و فیس‌بوک است، لازم است از خودمان بپرسیم کسانی که پای عکس جلد کتاب‌ها و بخشی از متنِ شعرها و داستان‌ها قلب می‌نشانند، پس کِی فرصت کرده‌اند کتاب بخوانند؟

من چندان اهلِ شعر نیستم. همسرم روزگاری طولانی با شعرِ قدما و معاصران سر کرده است. این روزها در گروه‌های مختلفی در شبکه‌های تعاملی و شبکه‌های ارتباطی موبایل عضو است که کاربران برای هم شعر می‌نویسند. او می‌گوید: عجیب است که اگر همان شعر را از روی کتاب بخوانم لذتِ بیشتری می‌برم اما از روی صفحه موبایل، نوعی بی‌تمرکزی دارم. او لذتِ کافی از فرصتِ زودسوز و بی‌درنگِ شبکه‌های تعاملی نمی‌برد. همه مزاحم می‌شوند. همه نظر می‌دهند. سکوتِ ذهنی برای تعمق امکان‌پذیر نیست و وقتی شعرِ شاعری دیگر به نامِ فردی دیگر نقل می‌شود اوضاع وخیم‌تر هم می‌شود. اگر اسکندر و چنگیز کتابخانه‌های ایران را نابود کردند و از جمجمه دانشمندانش کوه ساختند، اینترنت و آبشارِ اطلاعاتِ راستی‌آزمایی نشده‌اش اثری مخرّب‌تر دارد.

جهانِ داستانیِ وِب‌زده

در دهه هشتاد و با اوج‌گیریِ دوره کوتاهِ وبلاگ‌نویسی فارسی، برخی داستان‌نویسانِ عامه‌پسند و حتی برخی داستان‌نویسانِ جدّی به پدیده‌های نوظهورِ وِب روی خوش نشان دادند. آن‌ها نه تنها شروع به نوشتن در وِب کردند، بلکه برخی‌شان داستان‌هایی با درونمایه و حتی فرمِ نزدیک به وبلاگ، چت‌روم‌های یاهو و… کردند. اثرگذاری سریعِ جهانِ تازه وِب بر ذهنِ نویسنده و طرزِ نگارشش (ادبیات و نوعِ مواجهه با سوژه و انتخابِ سوژه) در آغاز جالبِ توجه بود و برخی را هم نگران می‌کرد که «چرا ما دست به کار نشویم؟»

امروز و با‌ گذشت یک دهه، تقریباً می‌توان همه آن داستان‌ها را مرده یا در بسترِ مرگ دانست. نویسنده‌ای که جهانِ داستانش را در چهارچوبِ فناوری دیجیتال عَلَم کند، زنده نخواهد ماند. داستان‌هایی که با تکیه بر بسترِ فناوری و ابزارهایِ فناوری دیجیتال اندیشیده و نوشته می‌شوند، محکوم به مرگی حتمی و زودهنگام‌اند چرا که ماهیتِ جهانِ دیجیتال (آن گونه که نشان داده است) «دگرگونی سریع و غیرقابل پیش‌بینی» است.

داستان‌هایی که در دهه هشتاد با شیوه چَت کردن روایت شده بودند، امروز برای مخاطبی که آن دوره را تجربه کرده است مضحک‌اند و برای نوجوانانی که بعدها شاید نسخه‌ای از آن کتاب‌ها دستـشان برسد بی‌معنی خواهند بود. چنین جهانِ داستانی‌ای قوّتِ نوستالژی و خاطره شدن ندارند، چرا که ته‌نشین نمی‌شوند، در جانِ جامعه نفوذ و رسوب نمی‌کنند. آن‌ها با شتابی همچون شتابِ آتشِ خارزار زود گُر می‌گیرند، شعله می‌کشند، خیره می‌کنند و زود نیست و نابود می‌شوند. داستان نوشتن درباره اختراعِ ماشینِ بخار هنوز ممکن است جذاب باشد چون وجهی تاریخی دارد و می‌تواند وجهی علمی- تخیّلی هم بیابد. داستانِ “کارخانه مطلق‌سازی” اثرِ کارل چاپک هنوز و پس از سال‌ها جذاب است در حالی‌که درباره دستگاهی خیالی با کارکردی ناممکن است اما مسئله داستان همچنان جذابیت دارد و مسئله مردمِ امروز نیز هست. چَت‌روم‌های یاهو نه تنها مسئله امروز نیستند، بلکه حتی جذابیتِ امروز یا حتی هوس و خاطره هم نیستند. ما به خاطرات وفاداریم، به نوستالژی‌ها هم حس داریم، اما به برچسب‌های نسخه‌های اولیه نرم‌افزارهای گفت‌وگوی دینی احساسی نداریم و نیازی هم به آن‌ها احساس نمی‌کنیم. شیوعِ واژه‌های تازه و مجعول، افعالِ مجعول و بی‌بندوباریِ بی‌مهار در بهره‌گیری از زبانِ فارسی و شلختگی در ادبیاتِ نویسندگان به

دسته بندی شده در: