(صبح در منزل)
رفتم پشت در. کمی مکث کردم، صدایی نمی آمد. همینطور که با دست ضربه ی آرومی به در می زدم گفتم: «علی! پاشو؛ مدرسه ات دیرمیشه. پاشو زود حاضر شو.»
در رو باز کردم رفتم داخل. همینطور که در انبوه پتو و عروسک دنبال علی می گشتم زمزمه می کردم: «هم سن تو که بودم قبل از اذان صبح با بابام – خدابیامرز- می رفتم کارگاه، تا خود اذان مغرب کار می کردم.»
(کمی قبل از ظهر در وزارت فرهنگ)
نفس عمیقی کشیدم. سر و سامانی به موهام دادم. دو ضربه ی آروم به در زدم.
_ بفرمایید داخل.
بعد از سلام و تعارفات معمول و معقول و غیر معقول، روی یک صندلی که درست روبه روی میز تعبیه شده بود نشستم.
تقریبا هفت ماه از زمانی که کتاب رو برای گرفتن مجوز فرستاده بودم گذشته. دو روز پیش تماس گرفتند و برای امروز قرار گذاشتند تا بیام و در مورد بخش هایی از کتاب با من صحبت کنند.
گفتم: «بالاخره مثل اینکه کتابم مورد بررسی قرار گرفته.»
_ بله. البته شما که خبر ندارید. ما سرمون خیلی شلوغه، تو این دوره زمونه هر کس از خونه قهر می کنه میره نویسنده میشه.
گفتم: «باز باید خدا رو شکر کرد که همشون نویسنده نمی شن. بعضی ها دختر فراری، معتاد، خواننده، بازیگر، مسئول و مدیر می شن.»
_ این چیه؟! همین جمله ها که اینجا نوشتی: «آزادی یعنی پرواز روح و اندیشه. انسان آزاد است چون خداوند او را آزاد آفریده است، هیچ نیرویی نمی تواند این نعمت را بازستاند مگر نیروی لایزال الهی. پرنده ای که در قفس رویای پرواز در سر می پروراند، پرواز را از یاد نخواهد برد.»
گفتم: «خوب خدمت شما عرض کنم که…»
دستش رو بالا آورد و کلامم را قطع کرد.
_ یا این یکی. در فصل سوم کتاب نوشتی: «عدالت تنها در سایه ی آگاهی حاصل می شود. جامعه ی آگاه تر به عدالت نزدیک تر است. حاکمان ظالم همواره جامعه تحت سلطه ی خود را در تاریکی جهالت نگاه می دارند تا رنگ عدل بر ظلم خود زده و به مردم تحمیل کنند.»
_ اون ها به کنار. این رو چه جوری تحمل کنم: «جنسیت عاملی نیست که بتواند ملاک برتری یافتن گروهی بر گروه دیگر باشد.» کم زن فمینیست تو این مملکت داریم؟! شما هم شدی کاسه ی داغ تر از آش؟! از سبیلت خجالت نمی کشی؟!
خواستم دهان باز کنم و بگویم این کلام خداست که: «هر کس تقوای بیشتری دارد نزد خدا عزیزتر است.» اما به ذهنم رسید این شراره ی آتش برای خاموش شدن به آب نیاز دارد نه نور.
همینطور گفت و گفت و گفت. ایراد پشت ایراد و اصلاحات پشت اصلاحات و در پایان:
_ به هر حال با این شرایط این کتاب قابل چاپ نیست. اصلاحاتی که گفتم انجام بدید و دوباره کتاب رو ارسال کنید تا بررسی بشه.
(غروب در منزل)
بابا! امروز تو مدرسه یه حرف جدید یاد گرفتم. گفتم: «آفرین، چی یاد گرفتی.»
_ میم. اگه گفتی میم مثل چی؟
گفتم: «میم مثل ممیزی.»
_ ممیزی دیگه چیه؟
کتابی که دستم بود رو جلوی صورتم گرفتم و گفتم: «حالا صورت من رو می بینی؟»
_ نه. چه جوری ببینم؟!
گفتم: «ممیزی یعنی اینکه یه چیزی هست ولی نمی ذارن اونو ببینی.»

«س.م.ط.بالا»

دسته بندی شده در:

برچسب شده در:

, , , , ,