دلی را کز آسمان و دایرهی افلاک بزرگتر است و فراختر و لطیفتر و روشنتر، بدان اندیشه و وسوسه چرا باید تنگ داشتن و عالم خویش را بر خود چو زندان تنگ کردن؟ چگونه روا باشد عالِم چو بوستان را بر خود چو زندان کردن؟ همچو پیله، لعاب اندیشه و وسوسه و خیالات مذموم بر گردِ نهادِ خود تنیدن و در میان زندانی شدن و خفه شدن! ما آنیم که زندان را بر خود بوستان گردانیم. چون زندان ما بوستان گردد بنگر که بوستان ما خود چه باشد!
دل
6 مقاله
6
کلاس دوم دبستان شیفت بعد از ظهر بودم. باران تندی می بارید، آن روز صبح یک چتر…
عشق تو بلای دل درویش منست بیگانه نمیشود مگر خویش منست گفتم سفری کنم ز غم بگریزم…
عقل و دل دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما چیست یاران طریقت بعد از این…
شمع شب سردیست تنم می لرزد دلم از لغزش خود می ترسد من اما … به آتش…
تو این دیار بُرد با اوناییه که از مُخشون کار می کشن؛ بخوای از دلت مایه بذاری…