جنازه ای را به راهی می بردند. درویشی با پسر بر سر راه ایستاده بودند، پسر از…
فقر
16 مقاله
16
نشسته بود کودکی کنار دست قلکی تا که بگیرد اندکی وزن ز ما و رزقکی بَرَد ز…
همه چی ارزونه! تو چرا می خندی؟ وسط شعر من، صفحه رو می بندی! *** همه چی…
آقا… ببخشید؟! چند قدم دیگر برداشتم. لحظه ای مکث کردم. نباید بی تفاوت باشم. نمی توانم از…
حکیم بر منبر نشسته بود و شاگردان غرق در گفتار او، از فرستاده ی حاکم غافل بودند….