توی گذر راه که می رفتم، سلام و ارادت بود که نثار من می شد. پیر و جوون دست به سینه سر خم می کردند. عزت بود و احترام. صدقه سری حجی که پارسال با خانم جان رفته بودم شده…
حکیم به راهی می رفت. سر به زیر داشت و زیر لب ذکر می گفت (بعدها روشن شد که حکیم به راننده ای که چندی پیش با سرعت از کنارش رد شده و آب جمع شده در خیابان را بر…
اصلا فکرش رو هم نمی کردم. وقتی شنیدم شوکه شدم. نمی دونم، شاید هم منتظر چنین خبری بودم. به هر حال می دونستم، می دونستم… می دونستم که مرگ وجود داره. اما هیچوقت اینقدر به من نزدیک نشده بود. یک…
مولانا گفت: ای قوم به حج رفته کجایید کجایید *** معشوق همین جاست بیایید بیایید معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار *** در بادیه سرگشته شما در چه هوایید گر صورت بیصورت معشوق ببینید *** هم خواجه و هم…
در پایتخت همه چیز را گران می فروشند. تخت را، رخت را و حتی بخت را. از بامش که به پایین نگاه می کنی؛ همه دارند همه چیز را می فروشند. جام را، کام را و حتی نام را. من…
جنازه ای را به راهی می بردند. درویشی با پسر بر سر راه ایستاده بودند، پسر از پدر پرسید که بابا در اینجا چیست؟ گفت: آدمی. گفت: کجایش می برند؟ گفت: به جایی که نه خوردنی باشد و نه پوشیدنی،…
نشسته بود کودکی کنار دست قلکی تا که بگیرد اندکی وزن ز ما و رزقکی بَرَد ز مردم آبرو – امان از این پیاده رو بساط کرده آن جوان خم شده پشتش چو کمان تا که فروشد این زمان قصه…
هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود *** وارهد از حد جهان بی حد و اندازه شود خاک سیه برسر او کز دم تو تازه نشد *** یا همگی رنگ شود یا همه آوازه شود هر که شدت…
آی آسمان خراش ها چقدر کوتاهید!! پای در زمین، سر در غبار به چه می نازید؟ هزاران پله بالاتر، هنوز؛ راه ماندست تا خورشید آی آسمان خراش ها با چراغ قرمز کوچک گاه روشن، گاه خاموش چقدر کوتاهید!! و من…
شعر زیر از سروده های “فاضل نظری” است. آن را از کتاب “ضد” نقل می کنم: حیرتم را بیشتر کن تا بپرسم کیستم آنکه در آیینه می بیند مرا من نیستم *** سایه ای رقصنده بر دیوار پشت آتشم جز…