برای بستن، ESC را بفشارید

یا دسته بندی های محبوب ما را بررسی کنید...
ا

از اصل افتادم، سوار اسب شدم

6 دقیقه زمان مطالعه
1 3
6 دقیقه زمان مطالعه
1 3

توی گذر راه که می رفتم، سلام و ارادت بود که نثار من می شد. پیر و جوون دست به سینه سر خم می کردند. عزت بود و احترام. صدقه سری حجی که پارسال با خانم جان رفته بودم شده…

ادامه خواندن
و

وقتی مُردی…

3 دقیقه زمان مطالعه
0 2
3 دقیقه زمان مطالعه
0 2

اصلا فکرش رو هم نمی کردم. وقتی شنیدم شوکه شدم. نمی دونم، شاید هم منتظر چنین خبری بودم. به هر حال می دونستم، می دونستم… می دونستم که مرگ وجود داره. اما هیچوقت اینقدر به من نزدیک نشده بود. یک…

ادامه خواندن
ک

کدام رنج؟! کدام گنج؟!

2 دقیقه زمان مطالعه
0 2
2 دقیقه زمان مطالعه
0 2

مولانا گفت: ای قوم به حج رفته کجایید کجایید *** معشوق همین جاست بیایید بیایید معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار *** در بادیه سرگشته شما در چه هوایید گر صورت بی‌صورت معشوق ببینید *** هم خواجه و هم…

ادامه خواندن
پ

پایتخت

1 دقیقه زمان مطالعه
0 3
1 دقیقه زمان مطالعه
0 3

در پایتخت همه چیز را گران می فروشند. تخت را، رخت را و حتی بخت را. از بامش که به پایین نگاه می کنی؛ همه دارند همه چیز را می فروشند. جام را، کام را و حتی نام را. من…

ادامه خواندن
خ

خانه ی ما!

1 دقیقه زمان مطالعه
1 4
1 دقیقه زمان مطالعه
1 4

جنازه ای را به راهی می بردند. درویشی با پسر بر سر راه ایستاده بودند، پسر از پدر پرسید که بابا در اینجا چیست؟ گفت: آدمی. گفت: کجایش می برند؟ گفت: به جایی که نه خوردنی باشد و نه پوشیدنی،…

ادامه خواندن
ش

شهر .:. امان از این پیاده رو .:.

2 دقیقه زمان مطالعه
0 2
2 دقیقه زمان مطالعه
0 2

نشسته بود کودکی کنار دست قلکی تا که بگیرد اندکی وزن ز ما و رزقکی بَرَد ز مردم آبرو – امان از این پیاده رو بساط کرده آن جوان خم شده پشتش چو کمان تا که فروشد این زمان قصه…

ادامه خواندن
ش

شهر .:. آسمان خراش ها .:.

1 دقیقه زمان مطالعه
0 2
1 دقیقه زمان مطالعه
0 2

آی آسمان خراش ها چقدر کوتاهید!! پای در زمین، سر در غبار به چه می نازید؟ هزاران پله بالاتر، هنوز؛ راه ماندست تا خورشید آی آسمان خراش ها با چراغ قرمز کوچک گاه روشن، گاه خاموش چقدر کوتاهید!! و من…

ادامه خواندن
غ

غار افلاطونی

1 دقیقه زمان مطالعه
0 3
1 دقیقه زمان مطالعه
0 3

شعر زیر از سروده های “فاضل نظری” است. آن را از کتاب “ضد” نقل می کنم: حیرتم را بیشتر کن تا بپرسم کیستم آنکه در آیینه می بیند مرا من نیستم *** سایه ای رقصنده بر دیوار پشت آتشم جز…

ادامه خواندن