مرد نشست روی صندلی. کمی عرق کرده بود. هوا گرم نبود اما او … نمی خواست لرزش دلش از لرزش صدایش معلوم شود. سینه اش را صاف کرد و گفت: «آقای دکتر! بالاخره من موندنی هستم یا مُردنی». دکتر کمی…
هیچ مُرده ای نبود که مرا بیازارد. چه با کلام، چه با کردار. هیچ مُرده ای کلاه از سرم برنداشت و کلاهی نگذاشت بر سرم به غایت گشاد. هیچ مُرده ای به من دروغ نگفت. چه دونه دونه چه جُفت…
“قِیدار” حکایت مردانگی ست. یک گاراژدار با مرسدس کوپه ی کروک آلبالویی متالیک. رفیق آقا تختی که ارادت دارد به جناب “جون” و دل داده است به شهلا “جان”. حکایت مردی که از گُنده نامی به گَندنامی می رسد و…
حکایت موشی که به دعای زاهد مستجاب الدعوه به پیکر دختری درآمد «کلیله و دمنه، نصرالله منشی، باب البوم و الغراب» زاهدی مستجاب الدعوه بر جویباری نشسته بود غلیواژ موش بچه ای پیش او فروگذاشت. زاهد را بر وی شفقتی…
دلِ تو دریا بود دلِ من نبود دلم را گره زدم به دلت گره کور بود دریا توفانی شد تمام کشتی هایم غرق شد حالا این گره ی کور با دندان هم باز نمی شود «س.م.ط.بالا» عنوان این مطلب برگرفته…
روی مبل نشسته بودم، روبروی تلویزیون. کانال ها را می چرخاندم. لانه ی شیطان ثابت بود و شیطان ها رنگ عوض می کردند. صدای در آمد. سرم را چرخاندم. پدر بود. سلام کردم. پدر نفسی تازه کرد و گفت: «علیک…
شعری از “مصطفی رحماندوست”: دو تا عینک به من دادند، برای خوبتر دیدن دوتاشان مثل هم، اما یکی تیره، یکی روشن یکی را می زدم، شب بود دلی پُر کینه با من بود و با آن دیگری شب هم برایم…
ابر آذاری برآمد باد نوروزی وزید / وجهِ می میخواهم و مطرب که میگوید رسید شاهدان در جلوه و من شرمسار کیسه ام / بار عشق و مفلسی صعب است، میباید کشید قحط جود است آبروی خود نمی باید فروخت…
نشسته ای درست روبروی من. کنار پنجره. همه لباس سفید به تن کرده اند، حتی کلبه ی کوچک ما؛ و تو سرمای سیاه زمستان را تماشا می کنی – خودت اینطور می گویی – و مرا مهمان می کنی به…
پیش از این “ابوالفضل زرویی نصرآباد” را با مجموعه های شعر طنزش می شناختم. اما “ماه به روایت آه” یک رمان است. طنز ندارد. خنده هم ندارد. اگر اهل گریه باشی، گریه هم دارد. این رمان، “قمر بنی هاشم (علیه…