چطور می توان زندگی را ادامه داد؟ دامان صبح را به قبای شب وصل کرد؟ گذران عمر را در جویباری به نظاره نشست؟ اگر فراموش نکنیم.
نثر آبدار
نثرهایی که آب دارند. گاهی برای نوشیدن و گاهی برای نیوشیدن
دخترک شاد و خندان از اتاقی به اتاق دیگر می دوید. از پنجره سرک می کشید توی…
و من روزهاست که دچار سکون شده ام. محدود به چرخشی دوار در جغرافیایی به مساحت چند متر مربع. حالا بهتر از هر زمان دیگر درک می کنم حال آن درازگوشی که بسته شده به سنگ آسیا.
مرد سراسیمه وارد واگن شد، چند ثانیه ای گذشت تا متوجه شد که تقلایش برای پیدا کردن…
باران میبارد؛ یادمان باشد که شاکر باشیم… و نگوییم مدام نیمی از سد خالیست. و اگر سیل…
صبحِ زود، مرد بیدار شد. مثل پانزده هزار و سیصد و سی روز دیگر که صبحِ زود…
بحران یعنی زمانی که به معجزه محتاج میشویم. «س.م.ط.بالا» پینوشت: مطلبی که میخواستم بگویم به این اندازه…
توجه: این یک نوشته ی تخصصی نبوده و صرفا بر مبنای مشاهدات و تجربیات شخصی است. انسانها…
آفتاب تازه بالا آمده بود و هنوز رمق نداشت. مردم با چهرههای خوابآلود از خانهها بیرون میآمدند…
دماغم روز به روز درازتر میشود، بیآنکه دروغی گفته باشم. نمیدانم کدام عضوِ خیانتکار، افکارم را به…