روزى انورى از بازار بلخ مى‏ گذشت، هنگامه ‏اى دید، پیش رفت و سرى در میان کرد، مردى دید که قصاید انورى به نام خود مى ‏خواند و مردم او را تحسین مى ‏کردند.
انورى پیش رفت و گفت: اى مرد این اشعار کیست که مى ‏خوانى؟
گفت: اشعار انورى
انورى گفت: انورى را مى ‏شناسى؟
گفت: انورى منم.
انورى بخندید و گفت: «شعر دزد» دیده بودم اما «شاعر دزد» ندیده بودم.

دسته بندی شده در:

برچسب شده در:

, , , ,