رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید، عکس تنهایی خود را در آب،
آب در حوض نبود.
ماهیان می گفتند:
هیچ تقصیر درختان نیست.
ظهر دم کرده تابستان بود،
پسر روشن آب، لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید، آمد او را به هوا برد که برد.
به درک راه نبردیم به اکسیژن آب.
برق از پولک ما رفت که رفت.
ولی آن نور درشت،
عکس آن میخک قرمز در آب
که اگر باد می آمد دل او، پشت چین های تغافل می زد،
چشم ما بود.
روزنی بود به اقرار بهشت.
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همت کن
و بگو ماهی ها، حوضشان بی آب است.
باد می رفت به سر وقت چنار.
من به سر وقت خدا می رفتم.
«پیغام ماهیها، سهراب سپهری؛ حجم سبز»
برای مشاهده نامعقول بودن بی صبری در زندگیتان،
عقربه های ساعت خود را چند ساعت جلو ببرید و چند صفحه از تقویم دیواری خود را پاره کنید
ببینید که آیا با این کار می توانید زمان را جلو برانید؟
من ماندم و دو چشم پر از باران
روزی که جنگ
مرد خطر را برد
برای خستگی من برای خستگی تو
دلم گرفته خدا را خدای تازه بیاور