مردی کنار پل عابر پیاده نشسته بود. کیسه ی زباله می فروخت. همه سیاه.

گفت: «به خاطر خدا یکی بخر.»

خواستم بگویم: «سالهاست مردم به خاطر خدا کاری نمی کنند.» اما مطمئن نبودم؛ نگفتم. نخریدم. رفتم.

«س.م.ط.بالا»

دسته بندی شده در:

برچسب شده در:

, , , ,