شبحی هستم

میان زمین و زمانه معلق.

نه دلتنگیم به بار می نشیند

و نه آشفته گیم ره می سپارد

فقط گریزانم

از غربت سردی که باید گریسـت

شبحی ناچیزم

اندیشه ای فقیر

در کالبدی مدفون

زیر حقارتی لال و گنگ

می ترسم

از تقدیری که مرا منها می کند

و از تمام آینه ها محو.

mary

دسته بندی شده در:

برچسب شده در:

, ,