مردکی را چشم درد خاست.
پیش بیطار* رفت که دوا کن؛ بیطار از آنچه در چشم ستوران* می کرد، در دیده او کشید و کور شد.
حکومت* به داور بردند.
گفت: «بر او هیچ تاوان نیست؛ اگر این خر نبودی، پیش بیطار نرفتی».
«گلستان سعدی»
*بیطار: دام پزشک
*ستوران: چهارپایان
*حکومت: شکایت
پی نوشت: باید یاد بگیرم مسئولیت کارهای اشتباهی که انجام میدم، بپذیرم. هر کُنشی در این جهان، یک واکنش به همراه داره و گاهی باید بهای سنگینی رو پرداخت.
زمان اتفاق می افتد
قرن های پیوسته تکرار می شوند
حرامیان شهر
جنگ را تعارف می کنند
دستمان هیچ غریبه ای را رد نمی کند
تصادف
جماعتی ایستاده اند
جماعتی رد می شوند
ومرا از پشت شیشه های خستگی در هیجانی که لمسش می کنم آه می کشند
توقف ، خاموشی
در هرج و مرج و شلوغی
نگاه ها را پس میزنم
ره برگشتی نیست
تصویر ، فقط
تصویر پسرکیست که پشت این چرغ قرمز می شود
و راه را بر تمام چراغهایم می بندد.
(دو نوشته از کارهای خودم)
عالی
توصیفی خوب
«و مرا از پشت شیشه های خستگی در هیجانی که لمسش می کنم آه می کشند»