نامه به کودکی که هرگز زاده نشد (Letter to a Child Never Born):

مهم نیس خودت اینُ بخوای یا نه! من همون ظلمی رُ که در حقِ خودمُ پدر مادرمُ پدربزرگُ مادربزرگم شده، به تو هدیه می کنم! حتم دارم اگه از اولین موجودی که اسمشُ آدم گذاشتن پرسیده بودن: دوس داری به دنیا بیای؟ از ترسُ دلهره به خودش می پیچیدُ جواب منفی می داد! ولی هیشکی از اون نپرسیدُ اون به دنیا اومدُ زنده گی کردُ بعد از این که موجودای دیگه یی – که کسی از اونا هم چیزی نپرسید – رُ پس انداخت، مُرد! خلاصه همه همین کارُ کردنُ این ماجرا هزارون سال ادامه داشتُ لابد اگه اجباری نبود ما هم حالا زنده نبودیم!
شجاع باش!کوچولو! به دنیا بیا! فکر می کنی تخمِ یه گیاه که زمینُ سوراخ می کنه وُ نَم نَمَک جوونه می زنه شجاع نیست؟ کافیه یه نسیم بِوَزه وُ وجود اون جوونه رُ به هیچ بدل کنه، یا پای یه بچه موش یه کم محکم تر از حد معمول رو ساقه ش بره وُ دوباره برگردونتش زیر خاک! با تموم اینا اون نمی ترسه وُ قد می کشه وُ تخمای دیگه دُرُس می کنه وُ باهاشون یه جنگل می سازه!
اگه یه روز سرم داد بکشی که: چرا منُ به دنیا آوُردی؟ بهت می گم: من همون کاری رُ کردم که درختا هزارونُ هزارون سال قبلِ من کردنُ می کنن! فکر می کنم کارِ دُرُستیه! 
مهم اینه که وقتی فهمیدیم انسان درخت نیست، وقتی فهمیدیم غصه ها وُ رنجایی که انسان می کشه هزارون بار بزرگتر از دردِ درختاس، وقتی فهمیدیم ما نیازی نداریم که جنگل دُرُست کنیم، وقتی فهمیدیم هر دونه یی بدل به درخت نمی شه وُ اکثر دونه ها قبلِ قد کشیدن گُم می شن یا می میرن، نظرمونُ عوض نکنیم!

متنی که خواندید، گزینشی بود از کتاب “نامه به کودکی که هرگز راده نشد” نوشته اوریانا فالاچی (Oriana Fallaci) با ترجمه ای خوب از یغما گلرویی که انتشارات دارینوش منتشر کرده است.

هیچ وقت نفهمیدم چه طور این جوری می خنده، ولی فکر می کنم دلیلش گریه کردنای زیادشه! فقط کسایی که زیاد گریه می کنن می تونن قدر قشنگیای زندگی رُ بدوننُ خوب بخندن! گریه کردن آسونه وُ خندیدن سخت!

برگرفته از متن کتاب نامه به کودکی که هرگز زاده نشد

یغما گلرویی با متنی زیبا برگردان کتاب را تقدیم کرده است به:

به موهای سپیدِ مادرم …

بیست ساله ام!
در محاصره ی چهار دیوارم! منتظرم! دلم برای آغوش کسی تنگ است، دلم هوای عطر کودکی دارد… به مادرم می اندیشمُ حادث می شود! آن سوی اصطکاکِ خشکِ فلز، راهی می شوم! قلمی را به سمتم دراز می کنند! کسی از من امضای یادگاری می خواهد… چندین پله را بالا می روم! در انتهای پله ها سایه یی می بینم… سایه یی روشن! مادر با چادر پیرتر به نظر می آید! پیش می رومُ پیش می آیدُ اعجازِ آغوشش را به من می بخشدُ… دیگر دردی نیست! دیگر نمی ترسم! دیگر تنها نیستم!
مادر را نگاه می کنم! چادر او را پیر نکرده بود! موهای سیاهش را گُم کرده است! باید به او بگویم که آغوشش چه اکسیری ست! باید سپیدیِ تک تک موهایش را جُبران کنم! ولی چه گونه؟… در راهِ خانه دفتری سفید می خرم مدادم را تیز می کنم! موهای سپید مادر به من آموختند، که شب تیره هم عاقبت روشن خواهد شد و من تا خود صبح می نویسم، می نویسم، می نویسم…
هر تار سپید موی مادر می باید کتابی شود…

برگردان این کتاب را
به چشم های نگران
و موهای سپید مادرم تقدیم می کنم.
یغما گلرویی 6 / اَمُرداد / 1382

دسته بندی شده در: