“نشر چشمه” در زمستان سال 1386 خورشیدی کتاب “تارک دنیا مورد نیاز است” را منتشر کرد. حالا چاپ ششم کتاب با ترجمه ی “گلاره اسدی آملی” به دست من رسیده است. ذیل عنوان اصلی نوشته شده: “ده داستان تاسف بار”. و ظاهرا عنوان اصلی کتاب هم همین است “Ten Sorry Tales” که در سال 2005 میلادی توسط “میک جکسون” به رشته ی تحریر درآمده است.
ده داستان این کتاب با توصیفی از یک فضای واقعی آغاز و رفته رفته وارد فضاهایی فانتزی و گاهی طنزآمیز می شوند. ابتدا قصد داشتم یکی از داستان ها رو به طور کامل اینجا بنویسم اما بعد تصمیم گرفتم تنها شروع هر ده داستان رو بنویسم. داستان هایی که می تونن شما رو شاد یا غمگین کنند.

یک – خواهران پی یرس
لول (Lol) و ادنا (Edna) پی یرس (Pearrce) خیلی اهل معاشرت نبودند. خوب، البته نزدیکترین همسایه ای هم که داشتند نُه مایل آن طرف تر زندگی می کرد. کلبه ی کوچک و قدیمی آن ها چسبیده به صخره های پایین تپه، درست کنار توفال ها علم شده بود. به همین خاطر موقع وزش باد اتاق ها حسابی می لرزیدند و وقت هایی هم که آب دریا بالا می آمد، موج ها با صدا به در کلبه می خوردند. اما وقت هایی هم بود که آفتاب از لای ابرها به زمین می تابید، باران بند می آمد و سرعت باد کم می شد. آن وقت خواهرها تا ساحل پیاده روی می کردند تا بلکه تخته پاره های موج آورده ای پیدا کنند و آن ها را برای روشن کردن اجاق و تعمیر شکاف های دیوار به کلبه بیاورند.
خواهران پی یرس تمام سعی شان را می کردند تا روزی شان از سخاوت پنهانی دریا به دست آید. شش روز در هفته قایق شان را به آب می انداختند و تورها را می کشیدند تا ببینند چه گیرشان می آید. بیشتر صید را خودشان می خوردند. مابقی را هم در انبار دودی می کردند. در آن اتاق سیاه و دودآلود، سفیدترین گوشت دنیا هم فوری زرد و چرب می شد و کم کم بوی قیر می گرفت. دوهفته یک بار هم خواهران پی یرس کولی ها، اسقومری ها و روغنی های دودی شده را لای تکه روزنامه ای باطله به شهر می بردند تا بلکه بتوانند با فروش آنها مقداری پول برای خرید یکی دو قلم جنس کوچک تجملاتی مثل نان، نمک، یا چای به دست بیاورند.
در چهارشنبه ای سرد و بارانی، لول روی بام مشغول کوبیدن تخته به سوراخی بود که باران از آن چکه می کرد و ادنا در حیاط پشتی صید آن روز را پاک می کرد. لول آخرین میخ را روی تخته کوبید و همان طور که به طرف نردبان می رفت نگاهی به دریا انداخت. به ندرت چیزی در فاصله ی بین ساحل و افق به چشم می آمد، اما در آن چهارشنبه ی سرد و بارانی احساس کرد شیئی را روی امواج دیده است. ایستاد و منتظر ماند تا دریا دوباره تکانی به خود بدهد. لحظاتی بعد، دیگر مطمئن شده بود شیئی که دیده، چیزی نبوده جز قایقی واژگون که مرد بیچاره ای به زور آویزانش شده بود.
لول سرش را پایین آورد و خواهرش را صدا زد: «ادنا، اون قایقو بکش بیرون.»
….
دو – پسری که خواب رفت
همیشه به خوش خوابی معروف بود. البته خیلی از پسربچه ها این جوری اند. هر روز صبح، کلی طول می کشید تا از خواب بیدار شود و تمام بعداز ظهر را هم به چرت زدن می گذراند. از پنجره ی کلاس که به بیرون زل می زد چشم هایش گرم می شد و چیزی نمی گذشت که سرش روی میز می افتاد. آقا معلم اصلا خوش نداشت این صحنه را ببیند. آقای وینتر (Winter) پیرمرد ساده دل طاسی بود که از پرتاب گچ، به سمت بچه هایی که توجه کافی به حرف هایش نداشتند، لذت می برد.
به نظر نمی رسید که پسرک دل خوشی از خوابیدن داشته باشد. برای او چرت زدن تجربه ناخوشایندی بود، مثل یک مسابقه ی طناب کشی بین بیدار ماندن و به خواب رفتن. از آن دست ذهن هایی داشت که به راحتی منحرف می شد و همیشه وقتی پرسه زدن های ذهنش شروع می شد به سمت بیهوشی می رفت.
خوشبختانه خواهر و برادری نداشت؛ یعنی کسی نبود که به او امر و نهی کند یا جلوی دست و پایش را بگیرد. فقط پدرش بود که یا سر کار بود یا روی مبل روزنامه می خواند. مادرش هم که دو دقیقه یک جا بند نمی شد.
اولین نشانه های آن اتفاق غریب یک روز جمعه ظاهر شد. پسرک ساعت هشت شب به رخت خواب رفت و تا ده و نیم صبح روز بعد همچنان خواب بود. مادر مجبور شد برای بیدار کردنش او را روی تخت بنشاند و یک مشت آب سرد به صورتش بپاشد. وقتی بالاخره سرحال آمد، یک¬ریز در مورد قایقی حرف می زد که تمام شب روی آب های مواج یک رودخانه¬ای شناور بود.
….
سه – قایقی در سرداب
غیرعادی ترین چیز در مورد آقای موریس (Morris) این بود که یک پا نداشت. پای آقای موریس خیلی وقت پیش، زمانی که سرباز بود، از بین رفته بود. در سنگرش، وسط ناکجا آبادی، نشسته بود که ناگهان خمپاره ای زوزه کشان از آسمان صاف آبی فرود آمد. همان خمپاره ی لعنتی که پای آقای موریس را از بین برد، فرانک (Frank) بهترین دوستش را هم کشت. داخل سنگرشان کز کرده بودند. و درباره ی کریکت با هم حرف می زدند، و یک دقیقه بعد فرانک بیچاره جوان مرگ شده بود.
بعد از جنگ، آقای موریس در یک ابزار فروشی کار گرفته بود و پیچ و مهره و چسب می فروخت. اگر کسی می خواست دری نصب کند، آقای موریس راهنمایی اش می کرد که چه جور لولایی نیاز دارد. اگر کسی می خواست قفسه ای درست کند، آقای موریس بود که به او می گفت چه پایه ای برایش بخرد. هر وقت یک مشتری لامپی می خرید، او اصرار می کرد که لامپ را برایش امتحان کند. بعد لامپ را از جعبه مقوایی اش درمی آورد و در سرپیچ پشت پیشخوان می چرخاند. اگر لامپ روشن می شد، آقای موریس می گفت: «این خوبه.» اگر نمی شد (که البته برای رفع خیلی به ندرت اتفاق می افتاد) می گفت: «خرابه»، و آن را داخل سطل زباله می انداخت.
چهل و دو سال بود که آقای موریس تربانتین و لاک الکل می فروخت و مشتری هایش را در مورد انواع قلم مو، درفش و جارو راهنمایی می کرد. او تمام روز را با یک پای چوبی (که یک کفش هم به تهش بسته شده بود) لنگ لنگان در فروشگاه راه می رفت، بدون اینکه خم به ابرو بیاورد. او بین مردم محبوب بود؛ معدنی بود از اطلاعات. وقتی هم که بازنشسته شد، همکارانش او را به شام دعوت کردند و یک ساعت جیبی به او هدیه دادند که رویش این جمله حک شده بود: «وقت آن است که کمی خستگی در کنی، جوان قدیمی.» آخر شب آقای موریس دست دوستانش را فشرد و لنگ¬لنگان راهی خانه شد. اما صبح دوشنبه که از خواب بیدار شد، فکر کرد باید پروژه ای را شروع کند که سرش به آن گرم شود.
….
چهار – جراح پروانه ها
تصادف یکی از شیوه های دنیا برای جلب توجه ماست. تا هرازگاهی از جای گرم و نرممان بلند شویم و نگاهی به دور و برمان بیاندازیم. بعضی از تصادف ها آنقدر کوچک هستند که ارزش ابرو بالا انداختن هم ندارند. بعضی از آنها هم آنقدر مهم هستند که اگر به آنها توجه کنیم، مسیر زندگیمان تغییر می کند.
تصادفی که در قلب این داستان روی می دهد، دست کم در زندگی پسرک و پروانه های درون داستان اهمیت فوق العاده ای دارد. ماجرا از زمانی شروع شد که در یک صبح یکشنبه بکستر کمبل (Baxter Compbell) برای تماشا به موزه ی هاتن (Houghton) رفت که پر بود از خرس ها و پرنده های خشک شده و استخوان هایی که از گوشه و کنار دنیا جمع آوری شده بودند.
بکستر، جوانی صاحب کمالات بود. در اتاقش یک هارمونیوم (Harmonium) قدیمی داشت که با آن لالایی های قدیمی سوزناکی برای خودش می ساخت. روی پاتختی اش هم یک مجموعه ی جلد چرمی از اشعار آلفرد لرد تنیسون (Alfred Lord Tennyson) قرار داشت. دیوار اتاقش هم پر بود از نقاشی های پیتر بروگل (Piter Breughel) و هیرونیموس بوش (Hieronymus Bosch). همه ی اینها را هم از حراجی ها و خرت و پرت فروشی ها، به قیمت ناچیزی، خریده بود. بکستر هم مثل پدرش عاشق اشیا قدیمی و دست دوم است: چیزهای قدیمی تاریخ دارند. چیزهای قدیمی هویت دارند.
….
پنج – تارک دنیا مورد نیاز است
بعضی از مردم پول دار به دنیا می آیند. بعضی ها هم بعدا پول دار می شوند. بقیه هم به اندازه ی آنها شانس نمی آورند. جایلز (Giles) و ویرجینیا جارویس(Virginia Jarvis) از دسته ی خوش شانس ها بودند. جایلز از کار در سیتی (City) درآمد خوبی داشت. جینی (ویرجینیا) هم ثروتش را از پدر و مادرش به ارث برده بود. بنابراین خبر ازدواج آن دو، مثل صدای به هم خوردن گاوصندوق دو بانک، گوش فلک را کر کرد.
آن ها بیرون شهر یک خانه ی بزرگ قدیمی با دوازده اتاق خواب خریدند که سر در آن ستون های سنگی داشت و جاده پیچ در پیچی که به سر در می رسید، از میان هکتارها جنگل می گذشت که بخشی از خود ملک بود. آنها دوست داشتند خانه شان را مثل ملاک های دو قرن پیش اداره کنند. پس یک دشت پر از آهوی وحشی درست کردند، چندین بنای یادبود سفارش دادند، یک زمین چمن برای کروکه (Croquet – نوعی از بازی که با گوی و حلقه است و در چمن بازی می شود.) ساختند که در آن چند طاووس می خرامیدند، و تعداد زیادی کارگر استخدام کردند که کار آشپزی و نظافت خانه را انجام دهند و به جایلز و جینی احترامی بگذارند که شایسته ی ثروت چشمگیرشان باشد.
صبح یک روز شنبه، جینی در بخشی از جنگل که تا آن روز کشفش نکرده بود اسب سواری می کرد. در حین سواری به غاری کوچک و تاریک برخورد. از اسب پیاده شد، آرام آرام به ورودی غار نزدیک شد و با دقت به داخل آن نگاه کرد. گفت: «سلام.»
یک دقیقه بعد، جینی روی اسبش بود و با سرعت باد به سمت خانه می تاخت. هیجانش را به سختی می توانست کنترل کند. اسبش را دم در رها کرد و با چکمه های گلی به طبقه ی بالا دوید.
جینی داد زد: «جایلز، عزیزم، جایلز.» صدایش به سقف بلند خانه برمی خورد، و در راهروها می پیچید.
شوهرش از لای نرده های راه پله به او نگاه کرد. مطمئن بود که جینی کار وحشتناکی کرده، مثلا کبوتر مزاحمی را نشانه گرفته و اشتباهی به یکی از محلی ها شلیک کرده است. وقتی بالاخره توانست همسرش را پیدا کند، برق شادی را در صورتش دید.
جینی گفت: «من یک غار پیدا کردم.»
جایلز انتظار شنیدن چنین خبری را نداشت و دو دقیقه ای طول کشید تا عکس العملی مناسب برای آن پیدا کند.
دست آخر گفت :«آفرین.»
جینی گفت :«یک تارکِ دنیا باید برای غار پیدا کنیم. مثل اون قدیما.»
….
شش – ربودن موجودات فضایی
تمام روز پشت نیمکت نشستن کار طاقت فرسایی است. تظاهر به اینکه حواستان جمع است هم از آن تلاشهای بیهوده است. بچه های کلاس؛ «ب – 4» گرمشان بود، خسته بودند و دیگر داشتند بی تاب می شدند. هنوز بیست دقیقه دیگر به زنگ باقی مانده بود.
تئودور گوچ (Theodor Gutch) داشت به ساعت پشت سر آقای مورگان (Morgan) نگاه می کرد، به ثانیه شمارش که به آرامی محیط دایره ی ساعت را طی کرد تا بالاخره خودش را به عدد دوازده رساند.
تئودور با خودش فکر کرد: «بیست بار دیگه اینجوری بشه، آزاد می شم. آزاد می شم تا هر کاری دلم خواست بکنم.»
تئودور نگاهی به دور و بر کرد تا سرگرمی دیگری برای خود پیدا کند. اول فکر کرد که سعی کند با نفس حبس شده، تمام پونزهای روی دیوارها را بشمرد. دو روز پیش چیزی نمانده بود در این بازی برنده شود، شاید امروز موفق می شد، البته اگر این شعاع نوری که از پنجره ی سمت چپ می تابید، می گذاشت حواسش جمع بماند. احتمال داشت این شعاع نور را باز شدن پنجره ای در آن سوی شهر ایجاد کرده باشد. یعنی ممکن بود وقتی کسی آن پنجره را در دوردست ها باز می کرد، یک لحظه نور آفتاب از آن منعکس شده باشد. راستش را بخواهید، حتی تئودور گوچ هم فکر می کرد این منطقی ترین توضیح برای چنین پدیده ای است. اما هفته پیش، تئودور کتابی درباره ارتشی از مردان مریخی خوانده بود که به شهری کوچک در آمریکا حمله کرده و کلی ویرانی به بار آورده بودند. در حالیکه در اخرین لحظات این روز چهارشنبه ی طولانی به سر می برد و کار بهتری نداشت که انجام دهد، ناگهان به ذهنش خطور کرد که شاید این شعاع نور از بقایای در حال سوختن یک سفینه ی فضایی ساتع شده باشد ک ه در پارک بازی لوورفولد (Lower Fold) فرود آمده بود.
….
هفت – دختری که استخوان جمع می کرد
همه ی آدم ها دوست دارند چاله بکنند. این غریزه آدمیزاد است؛ ما دوست داریم دست های مان خاکی شوند. دل مان می خواهد بدانیم آن پایین ها چه خبر است. قبرکن ها، باستان شناس ها، و باغبان ها، همه چاله کن های حرفه ای هستند. برای همین است که همه شان، بدون استثنا، بی خیال و شادند و همیشه سر وقت سر کارشان حاضر می شوند.
گونت جنکینز (Gwyneth Jenkins) هم مثل همه ی آدم ها دوست داشت چاله بکند. او در کلبه ای در شبه جزیره ی گوور (Gower) زندگی می کرد. شبه جزیرهی گوور تکه زمینی است که مثل یکی از قطعات پازل از ساوت ولز (South wales) تا کانال بریستول (Bristol) بیرون پریده است. گونت برای زندگی در گوور دلایل زیادی داشت اما هیچ کدام به پای این نمی رسید که در این شبه جزیره آدم هیچ وقت از دریا دور نیست. بیشتر روزهای سال می توانست از دم در خانه اش بوی نمک را حس کند و وقتی از تپه ی انتهای باغ بالا می رفت، کاری که طبق عادت دو سه بار در هفته انجام می داد، می توانست خلیج آبی آرام را زیر پایش ببیند و وقتی به نوک تپه می رفته، گستره ی بزرگتری از آب را می دید.
یکی از روزهای اوایل ماه آوریل، گونت روی تپه ی بزرگ، غمزده نشسته بود و در مورد مسائلی فکر می کرد که اخیرا در زندگیش پیش آمده بود. و احتمالا همین فکرها بود که باهث شد بدون اینکه خودش بداند، پاشنه های چکمه اش را چنان در زمین فرو کند که تکه هایی از چمن کنده شود. تکه ای خاک تیره ی نمور از آن زیر پیدا شد. گونت ایستاد. خاک تازه بود. گونت، مثل هر دختری که با حس کنجکاوی رشد یافته، تصمیم گرفت که به کندن زمین با پاشنه ی کفش ادامه دهد.
….
هشت – بی هیچ ردپایی
شاید فینتون کری (Finton Carey) جثه اش کوچک بود، اما وقت نظر دادن کم نمی آورد، از آن پسر بچه های دمدمی مزاج عنقی بود که همیشه فکرهایی را که دیگران عاقلانه نمی دانستند به زبان بیاورند با صدای بلند می گفت و وقتی بچه ها احساس خطر می کردند و در می رفتند، فین درست می پرید وسط معرکه. برای همین احترام خاصی داشت و کلی هم اسباب تفریح می شد، اما این کارها زندگی را برایش سخت تر از آنچه که باید، می کرد.
پدر فین، وقتی او خیلی کوچک بود، ترکشان کرده بود. از آن وقت هم هیچ رد پایی از او دیده نشده بود. برای فین مهم نبود. چرا باید به پدری اهمیت می داد که معلوم بود دوستش ندارد؟ به علاوه خانه با وجود فین و مادرش به اندازه کافی شلوغ بود. مادر فین زنی بود که نظرات خاص خودش را داشت و به همین معروف بود. فین، بارها، شنیده بود که احتمالا این روحیه را از مادرش به ارث برده است. اما فین قویا باور داشت که یک دنده بودنش ابتکار خود اوست.
این دو نفر دائما با هم جر و بحث می کردند، اغلب هم در مورد مسائل پیش پا افتاده. دعوایی که باعث فرار فین از خانه شد، در پایان یک روز طولانی خسته کننده، برای هر دو، اتفاق افتاد. دوباره که فکر کنیم به این نتیجه می رسیم که اساسا بهتر بود دو نفر آدم خسته و زودرنج را از هم دور نگه می داشتیم.
….
نه – گذر از رودخانه
نعش کش اصولا به اتومبیل بزرگ سیاه رنگی اتلاق می شود که مرده ها را از جایی به جای دیگر منتقل می کند. پنجره های بزرگی در دو طرف دارد که می شود تابوت را از پشتشان دید و چندین مرد عصا قورت داده با کت و شلوارهای سیاه در آن می نشینند تا مرده را همراهی کنند.
نعش کش ها اغلب خیلی آرام حرکت می کنند. انگار یک جورهایی با موتور خاموش حرکت می کنند و همانطور که از خیابان ها می گذرند، مثل تکه ابر بزرگ سیاهی که جلوی آفتاب را گرفته باشد، با خود حس اندوه می آورند.
دور از ادب است که اتومبیل های دیگر بوق یا چراغ بزنند تا از نعش کش سبقت بگیرند، درست همانطور که تنه زدن به خانم های مسن یا بلند خندیدن در کتابخانه دور از ادب است. وقتی نعش کشی را با تابوتی در آن می بینید، رسم این است که کلاهتان را بردارید و با ادب بایستید تا رد شود. اگر کلاه به سر ندارید، باید سرتان را خم کنید. اینکار «احترام گذاشتن به مردگان» تلقی می شود، اما واقعیت این است که چیزی که به آن احترام می گذارید، در واقع خودِ مرگ است.
….
ده – دزد دکمه

تلما نیوتن (Thelma Newton) ریزه میزه بود. سر تا پایش دو سه وجب هم نمی شد. امیدوار بود که بعدها کمی قد بکشد، ولی عجالتا تا آن موقع، چند بلوز را روی هم می پوشید تا کمی درشت تر جلوه کند. تازه وقتی ژاکت مورد علاقه اش را روی آن ها می پوشید، طول و عرضش تقریبا مساوی می شد.

ژاکت را خاله بلانش (Blanche) خریده بود. تلما زمستان ها دکمه های ژاکت را از بالا تا پایین می بست و کلاهش را هم سرش می کشید. اما تابستان ها دکمه ها را باز می گذاشت تا خیلی گرمش نشود. ژاکتش را به طرز عجیبی دوست داشت و حتا یکی دوبار با آن به رخت خواب رفت تا این که پدر و مادرش متوجه موضوع شدند و وادارش کردند مثل دختربچه های دیگر لباس خواب بپوشد.

یک روز تعطیل، تلما با پدرش رفته بود پیاده روی. کلاهش را تا روی گوش هایش پایین کشیده بود که یخ نزند و یک جفت چکمه ی گل و گشاد هم پایش کرده بود که خیس نشود.
….

میک جکسون در سال 1960 در انگلستان متولد شد. او که از سال 1995 تمام وقت به کار نویسندگی مشغول است بیشتر با رمان مرد زیرزمینی (1997) شناخته شده. مرد زیرزمینی در همان سال نامزد دو جایزه ادبی بوکر و ویت برد شد.

دسته بندی شده در: