“قِیدار” حکایت مردانگی ست. یک گاراژدار با مرسدس کوپه ی کروک آلبالویی متالیک. رفیق آقا تختی که ارادت دارد به جناب “جون” و دل داده است به شهلا “جان”. حکایت مردی که از گُنده نامی به گَندنامی می رسد و بعد به گُمنامی.

«این کتاب نوشته نشد تا نامی از قیدار باقی بماند… که خوشا گم نامان!
نوشته شد تا اگر روزی در خیابان بودید و راه می رفتید و گرفتار پنطی و نامرد شدید، امیدتان نا امید شد، بعد یک هو پیش پایتان پیکانی یا بنزی ترمز زد و مردی چارشانه با موهای جوگندمی پیاده شد…
نوشته شد تا اگر روزی در بیابان، بنزین تمام کرده بودید و امیدتان نا امید شده بود، بعد جیب شه بازی یا هامر اچ دویی ایستاد و از سمت شاگرد، زنی شلنگ و چارلیتری داد دستتان تا از باک ش بنزین بکشید…
نوشته شد تا اگر روزی در هر گوشه ای از این عالم، مردی دیدید که دوان دوان یا لنگان لنگان، از دور دست می آمد…
تمام قد از جا بلند شوید و دست به سینه بگذارید… تا در افق دور شود… با گام هایی که هر کدام به قاعده ی یک آسمان است…»
پیش از آنکه رمان آغاز شود نوشته است:
«نسب نسل اول، به “ایمان” برمی گردد؛ به ابراهیم حنیف که پدر ایمان بود …
پای نسل دوم، در”خون” است؛ خونی که می رسد به سرخی رد تیغ بر گلوی اسماعیل ذبیح، فرزند ابراهیم…
اما سرسلسله ی نسل سوم، قیدار نبی، فرزند اسماعیل نبی، فرزندزاده ی ابوالانبیاء، ابراهیم نبی است؛ که خود، صفت ش “مدارا”ی با مردمان بود و پدر پدران سلسله ی خاتم انبیاست …
و این نقشی است از قیدار، عمل بنده ی کمترین، رضای امیرخانی.»

رمان را که بخوانیم، به انتها که می رسیم نوشته است:
«در قرآن، اسم بعضی پیامبران آمده است؛ اسم بعضی غیر پیامبران هم، چه صالح و چه طالح آمده است… این صلحا عاشق حضرت باری هستند… اما حضرت حق، بعضی را خودش هم عاشق است… عاشقی خدا توفیر دارد با عاشقی ما… خدا عاشقی است که حتا دوست ندارد، اسم معشوقش را کسی بداند… به او می گوید مرد! همین… مرد! همین… می فرماید و جاء من اقصی المدینه رجل یسعی… جای دیگر می فرماید و جاء رجل من اقصی المدینه یسعی، یعنی این دو تا رجل با هم فرق می کنند… هر دو از دور، از بیرون آبادی، دوان دوان، می آیند… اما اسمشان را حضرت حق نمی آورد… یکی می آید موسای نبی را نجات می دهد… قوم بنی اسرائیل را در اصل نجات می دهد… دیگری هم قومی را از عذاب نجات می دهد… اسمش چیست؟ اسمشان چیست؟ نمی دانیم… رجل است… معشوق حضرت حق است… اسم معشوق را که جار نمی زنند… حضرت حق، عاشق کسی اگر شد، پنهانش می کند… کاش پیش حضرت حق، اسم نداشتیم، اما مرد بودیم… طوبا للغرباء!»

دسته بندی شده در: