در زمان های بسیار دور (البته نه آنقدر دور که نتوان با قطار و هواپیما و… رفت) حکیمی بلند مرتبه می زیست.
حکیم عمر خود را صرف مطالعه و تحقیق و دانش افزایی کرده و پس از سالها در گوشه ای از عالم هستی مسکنی برگزیده، به عبادت مشغول بود و توشه ی آخرت می بست.
هر از چندگاهی به منبر درس می رفت و زکات علم را به نقد می پرداخت.
روزی شخصی عامی بلند شد و گفت: «ای حکیم، سوالی دارم که سخت مرا به خود مشغول کرده و خواب و خوراک از من ربوده است. به هر که مراجعه کردم جواب درستی نشنیدم، تا شما چه بگویید!»
حکیم نگاه خود را به مرد دوخت، سپس سرش را پایین انداخت و گفت: «بپرس، اگر بدانم می گویم و اگر ندانم، نمی گویم.»
مرد سینه ای صاف کرد و گفت: «حاکم شهر ما شخصی بی خرد و به حد بسیار نادان است. از انجام امور ابتدایی خود عاجز است، اما اداره ی شهری را به او سپرده اند. سواد درستی ندارد و دور از جان شما به خری شبیه باشد تا حاکم. چرا او حاکم است و شما با این همه فضایل و کمالات حکیم.»
حکیم سرش را بالا آورد و گفت: «آیا تا به حال دیده ای که یک شیر نر در گله ی خران و یا خری در دسته ی شیران به عنوان بزرگ و سردسته انتخاب شود. نه!!! شیر نر بر دسته ی شیران حاکم است و یک خر قدرتمند بر گله ی خران. حال پاسخ سوالت را در خود و مردم شهر جستجو کن.»
حاضرین نعره ها زدند و مرد مبهوت نشست.

«س.م.ط.بالا»

دسته بندی شده در:

برچسب شده در:

, , , , ,